مکالمه ی بابا و محمد در مورد درمان من ادامه داشت
اما من به خاطر ترسی که وجودم و فرا گرفته بود هیچکدوم از حرفاشون و متوجه نشدم
محمد دنبال چی بود از من چی میخواست
اون خوب و دلسوز بود اما هر بار به نوعی بهم اسیب میرسوند و این منو میتریوند و گاهی قلبم و به درد میاورد
محمد ادم خوبه ی داستانم بود یا ادم بده، فرق محمد با علی چی بود
هزار جور فکر توی سرم میچرخید و برای هیچ کدومشون سند موجهی نداشتم
و باز هم خودم و به بادی روزگار سپردم که مسیر زندگیم و مشخص میکرد
همراه بابا و محمد به جمع خوانواده برگشتیم و هر بار من زیر نگاه های خسرو اب میشدم
تنها شانسی که این مدت شاید اورده بودم این بود که خسرو تو این موقعیت ازم خواستگاری کرده بود
و من با زیرکی تمام همه چیو به پدرم سپردم و مطمعن هم بودم به خاطر شرایط به شدت خاصم بابا جواب منفی و سریع و بی تعارف کف دست عمه میزاره
بلخره اون مهمونی کذایی تموم شد و با خوشحالی تمام از اون خونه ی نحس پا به فرار گذاشتم
…………..
کل شب تو اغوش هرمس استرس فردام و داشتم
استرس دروغی که قرار بود به مادرم بگم
استرس رفتار های مشکوک محمد و اون صدای مشکوک
………..
اروم چشم هام و باز کردم هنوزم تو اغوش هرمس بودم لبخندی به صورت رنگ پریده اش زدم و بوسه ای به گوشه ی لبش
این سطح از حس خوب مشکوک بود شاید به خاطر حضوز هرمس بود
حوله ام و برداشتم و به سمت حموم رفتم که زود تر از من هرمس به اونجا رسیده بود
لبخند ژیکوند گوشه ی لبش نشونه ی شیطنته جنسیش بود
به این شیطنت لبخندی زدم و خودم و سپردم بهش
…..