پاییزه خزون
پای گوشی خشکم زده بود،من فک نمیکردم داستان این شکلی شه…. نمیدونم چیشد و چی گفتیم ولی وقتی به خودم اومدم صدای بوق ممتده گوشی رو نروم بود .
خدایا چرا من نباید رنگ آرامشو ببینم… تازه داشتم بلند شدن و دست گذاشتن رو زانوهامو یاد میگرفتم ، خدایا مگه من چیم از بقیه کمتره که مستحق یه زندگی بی دغدغه نیستم ،کاشکی تموم بشه این شبام ،صدای قدمای کسی و میشنیدم ولی نای اینو نداشتم
که سر برگردونم .
سمیرا اومد پیشم و بغلم وایساد ،دستاشو باز کرد با یه اشاره کوچیک آوار شدم تو بغلش و فرو ریختم ،اروم اشک میریختم ،سمیرادر گوشم گفت
_آبجی کوچیکم اینقد بزرگ شده که میخواد عروس شه؟! اره ساحل ؟یادته کوچیک بودی برای عروسیا دوس داشتی فقط لباس عروسی بپوشی با کفش پاشنه تق تقی،یادته خانم کوچولو،برای خودت خانم شدی ،قد کشیدی ولی من که هنوز تورو همون ساحل کوچولویی میبینم که بهم شبا میگفت آبجی میشه تو بغلت لول بخورمو بخوابم آخه …اینجوری خوابم نمیره ،ساحل تو مگه همون نیستی ،پس چرا داری لج میکنی ،مگه همون آبجیت که تو بغلش لول میخوردی بدتو میخواد ،به خودت بیا ،تا کی میخوای تنها بمونی ،میدونم میگی باید یکیو دوس داشته باشی تا باهاش ازدواج کنی منم نگفتم همین الان برو زنش شو ،یکم برو باهاش بیا ببین اصن آدم درست حسابی هست یا نه ،بزار بیان خاستگاری بعد تصمیم بگیر ،اینقدر عجول نباش خواهرکم ،میدونم غصته…. که چرا بجای من مامان نیست که این زمزمه هارو دره گوشت بگه ولی تقدیرمون این بود عزیزه دلم ،نمیشه کاریش کرد ،بخاطره منم شده بزار بیان ،آراز رو دروایستی داره باهاشون بیان اگه نپسندیدی بگو نه ،باشه خواهری
از بچگی همینطور بود سمیرا ، طوری هیپنوتیزمم میکرد که توانایی نه گفتن نداشتم آروم سرمو تکون دادم اشکامو پاک کردم و از بغلش بیرون اومد ، سمیرا لبخندی بهم زدو گفت
_آفرین خواهر قشنگم ،برو دستشویی دست و صورتتو بشور بیا بچها نگرانتن عزیزم
_باشه تو برو منم میام
به سمت سرویس بهداشتی رفتم ،خوبی پوست سبزه این بود که اگر خودتو میکشتیم زیاد تابلو نبود که گریه کردی ،صورتمو شستمو داشتم میومدم بیرون از سرویس بهداشتی که صدای پیامک گوشیم اومد پیامکو باز کردم ،آرمین بود نوشته بود
_فردا ساعت ۵ عصر بیا کافه رستوران …
منتطرتم
همین ،همینو نوشته بود یعنی دیگ چیا مونده که نگفته بهم هوف آخر سر دیوونه میشم من
با کرختی از خواب بیدار شدم وای خدااا چشام داره میسوزه اه این دیگ چه زندگیه نکبتیه که باید ۶ صبح بیدار شد توش ،سمته سرویس رفتمو دست و صورتمو شستم سریع یه صبحانه سر سریم ردیف کردمو مثله همیشه با تیپ سر تا پا مشکی و مقنعه مشکی و کولم از خونه زدم بیرون ، خیلی ترافیک بود حدودای ساعت ۸و ۳۰ بود رسیدم دانشگاه ،دعا دعا میکردم استاد نباشه سره کلاس بدو بدو رفتم سره کلاس خداروشکر نیومده بود سره کلاس با بچها سلام علیکی کردمو پیششون نشستم اکیپمون بچهای باحالی بودن ،شاید وضعشون از منِ نوعی خیلی بهتر بود ولی حتی یه بارم فخر فروشی نکردن ….از این جوری بودنشون خوشم میاد .
مرسی از،رمان❤
اخییی ارمین چی میشه؟