توی سکوت به صورتش نگاه میکردم به قدری انرژی بالایی داشت که گرمایی که از بدنش خارج میشد و حس میکردم
خودم و جمع و جور کردم و با زحمت فقط تونستم بگم :سلام
همون لحظه صدای جیغ بلندی توی فضا پیچید انگار چند نفر با هم داشتن از ته دل جیغ میزدن با ترس به اطرافم نگاهی انداختم و دست راستم و روی سینه ام گزاشتم محمد سریع دستم و گرفت و با سرعت منو به داخل خونه کشید منو به دیوار چسبوند و با کنجکاوی به اطراف نگاهی انداخت
از شدت ترس و هیجان از اون نزدیکی که بینمون بود سینه ام بالا و پایین میشد
بقیه هم وارد شدن کیومرث و تیرداد با عصبانیت به محمد نگاه میکردن مشخص بود زیاد ازش خوششون نیومده اوضاع خیط بود به همین خاطر خواستم ازش کمی فاصله بگیرم که محمد سریع دستم و گرفت انگشت اشاره اش وبه نشونه ی سکوت روی بینیش گزاشت سریع از کوله اش کاغذ بی خطی دراورد و با خودکار مشکی دایره ای کشید و داخل دایره طلسمی نوشت
{ملاهسه ملیثا حلیثا}
(…طلسم قابل استفاده اس برای دور کردن اجنه از هر مکانی تا زمانی که طلسم در دایره باشد اجنات نمیتوانند وارد ان مکان شوند…)
زیر لب طلسم و تکرار کرد طلسم و گوشه ای گزاشت و خودش هم روی زمین نشست تیرداد با اخم بهم نگاهی انداخت سرم و پایین انداختم
به شدت استرس داشتم شاید به خاطر این بود که فکر میکردم حالا که محمد اومده قراره دیگه هرمس و نبینم با فکر به هرمس انگار غم عالم به دلم ریخت چقدر ازش دلگیر بودم
محمد با صدای بم و کلفت مردونه اش که محبت توش موج میزد گفت :بنظرم بهتره فعلا هیچ جنی توی این خونه نباشه
بعد رو به من لبخندی زد و گفت :مگه نه ؟!
بدون هیچ تغیری تو صورتم سکوت کردم و بهش نگاه کردم
دونه دونه وسایلش و از کوله اش بیرون کشید اول از همه چند دفتر و سر رسید چند شمع و عود و در اخر جعبه ی مداد رنگی و مداد شمعی با دیدن مداد رنگی ها چشم هام کمی گرد شد
تیرداد تک خنده ای زد که بیشتر بوی تمسخر میداد
وسایلش و اطرافش چید و روبه من گفت :بیا اینجا و روبه روی من بشین
نگاهی به بقیه انداختم از چشم های فاطمه اضطراب میبارید به من هم منتقل میکرد نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم به سمت محمد رفتم و با قدم های ارومی خودم و بهش رسوندم رو به روش نشستم
سریع یکی از دفتر هاش و باز کرد و تند تند ورق زد
بلاخره صفحه ی مورد نظر و پیدا کرد و مقابلم گرفت
محمد :قبل از هر چیزی ، اینو میشناسی؟
به تصویر نگاهی انداختم هاله ی سفیدی که نه دست و پاش و نه صورتش هم مشخص بود در کل تصویر ترسناکی بود
بعد از کمی فکر کردن سرم و به سمت چپ و راست تکون دادم
محمد ابرو بالا انداخت و گفت :یعنی تاحالا این و ندیدی ؟!
کمی فکر کردم مطمعن نبودم که ندیدمش ولی باز هم جواب منفی دادم
متفکر بهم نگاه میکرد انگار دنبال یه چیزی تو صورتم میگشت بلاخره سکوت و شکست و با صدای ارومی گفت :یعنی خونه ی پدر بزرگت توی اتاق این هاله رو ندیدی ؟!
سریع نگاهم و به سمتش پرت کردم و به تصویر نگاه کردم دست های لرزونم و مشت کردم تا متوجه ی لرزشش نشه بعد از مکثی گفت :باید بفهمیم که این حال دگرگونت به چه علته
بغض گلوم و گرفته بود توی دلم گفتم مشخصه تنها دلیلش هرمسه
محمد :دلیلش هرمس نیس چیز دیگه ایه
به صورتش نگاه کردم انگار از همه چیز خبر داشت
سرش و به چپ و راست تکون داد و گفت :من واقعا نمیدونم باید چکار کنم تهمینه ، تا حالا به همچین موردی بر نخورده بودم یعنی شاید هیچ جای جهان همچین موردی پیدا نشه
کیومرث با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت :پس چرا وقت مارو گرفتی اگه نمیتونی اون موجود و از تهمینه دور کنی
محمد لبخندی زد و گفت :دور کردن اون موجودبرام کاری نداره منظورمم اون نبود
کیومرث عصبی نفسش و بیرون فوت کرد
محمد ادامه داد :از بین بردن حس این دختر به اون موجود منظورمه ؛ منظورم عشقه ، عشق این دختر به اون موجود
پارت بعدی رو کی میزاری
امشب هانی💚…
میسی;-)
بش برسی😅😉
😂🤣مشکل اینکه به کی برسم؟
😉جور میشه
من منتظر پارت بعدیم
ترو خدا زود تر مردم از انتظار 😭😁
پارت بعدی و گزاشتم برید حال کنید 😅♥️
وای من واقعا میگم داشتم نگرانت میشدم فک کردم جنا گروهی اومدن بردنت 😂😂
😅😅کاش جن ها گروهی میومدن اتفاق بدتر افتاد برام 🏃🕳️