تو یه سلبریتی هستی، یه سوپراستار…
تو کسی هستی که به شهرتی که میخواستی رسیدی اما…
بدون عشق، گمنامی…
بدون عشق درگیر اون بُعد پنهان از تاریکیشهرت هستی.
پایانخوش🌈
#تــاریـکـیشـهـرت
فصل اول.
کم پیش میآید هردویمان در یک زمان مشخص خانه باشیم و من میتوانم امشب را استثنا بخوانم.
حقیقتاً همین است!
یک اتفاق استثنایی که عجیب به نظر میرسد!
دستی به موهایم میکشم و روی گردن مرتبشان میکنم.
حین برداشتن مجله از روی کانتر، او را زیر نظر دارم.
لم داده است روی مبل و با لپتاپش کار میکند، آرام به طرفش قدم برمیدارم و چند نفس عمیق میکشم.
نمیدانم مجله را دیده است یا نه، من از عمد آن را در معرض دیدش قرار داده بودم.
نزدیکش که میرسم، درست یک قدمیاش، لحظهای در انتظار بالا آمدن سرش صامت میمانم.
ولی حضورم را نادیده میگیرد و اعتنایی نمیکند!
بالای سرش ایستادهام و او حالت خنثی خود را بر هم نمیزند!
در تصمیمی آنی خم میشوم و با حرص صفحهی لپتاپ را میبندم.
قبل از بالا آوردن سرش اخم میکند و من مجله را میاندازم روی صفحهی بستهی لپتاپش.
نگاهش که روی مجله ثابت میماند، کنارش مینشینم و از شکافِ اندک میانمان به نیم رخ جدیاش خیره میشوم.
ــ باید دهنشون رو ببندیم، سکوت بیفایدهاس.
گوشهی لبش بالا میپرد و قصد ندارد نگاه از طرحِ جلد آن مجله کذایی بگیرد.
ــ اگه دلت برای عکسهای دو نفرهامون تنگ شده میتونم کمتر از پنج دقیقه جلوتو پر کنم از عکسامون!
مجله را پرت میکند روی زمین و بدون حرف صفحهی لپتاپش را مجدد بالا میدهد.
لحظهای کوتاه چشم میبندم تا بر حرص و عصبانیتِ خود غلبه کنم.
پلک که میزنم این بار انتخاب دیگری دارم به جای بستن دوباره صفحه لپتاپش، دستانم را بهیکباره قلاب میکنم اطراف صورتش و آرام سرش را به طرف خود برمیگردانم.
نگاهش، با تحمیلی از جانبِ من به چشمانم دوخته میشود.
فاصلهی کم صورتهایمان و لمسِ تهریش چند روزهاش حواسم را به یغما میبرد!
بیاختیار اما کوتاه به لبهایش مینگرم.
انحراف نگاهم در این لحظه غیرارادیست!
به دور بودن از او عادت دارم و این نزدیکیِ اجباری آزارم میدهد.
سکوتش را نمیشکند، مثل تمام این مدت اشتیاقی به حرف زدن با من ندارد!
آنقدر حالت صامت خود را حفظ میکند و بدون واکنش خیرهام میماند تا بالاخره استیصال چشمانم را برق میاندازد و زبانم ناچار میگردد به کنارِ هم چیدنِ بدون مقدمه کلمات!
ــ دو ساله هیچجا با هم نبودیم، هر اکرانی که تو بودی من نبودم، هر مصاحبهای که من کردم اسمی از تو نیاوردم، هیچ دورهمی و مهمونی شرکت نکردیم! هیچ عکس دونفرهی جدیدی از ما منتشر نشده! دو ساله تو صفحهی اینستاگراممون هیچ عکس جدیدی از اون یکی نیست!
برای دیدن تاثیر حرفهایم روی چهرهاش مکث میکنم ولی او مثل یک مجسمه بدون واکنش است!
کلافه نفسم را فوت میکنم و میدانم داغیاش مستقیم به لبهایش میرسد.
_ ما فقط گاهی همدیگه رو تو اینستاگرام لایک میکنیم بدون هیچ کامنتی! دو ساله هیچ پروژه مشترکی نداشتیم! هر کارگردانی خواست همزمان تو فیلمش باشیم بهونه آوردیم و رد کردیم!
بیتفاوتی صورت و چشمانش دیوانهام میکند.
فشار انگشتانم روی پوستش بیشتر میشود و بغض را وسط سینهام نگه میدارم، اجازه نمیدهم تا گلویم پیشروی کند و رعشه بر صدایم بیندازد.
ــ مردم خر نیستن، به راحتی این خبر رو باور میکنن! این روزا بیشتر از قبل درباره جدایی من و تو میگن!
بندبند وجودم میلِ به در آغوش گرفتنِ مرد اخم کردهی مقابلم را دارد و من دستانم را عقب میآورم، روی پاهایم مشت میشوند و بهسختی غلافشان می کنم.
عطرش ریههایم را پر کرده است و نمیخواهم عکسالعمل نشان دهم.
او دو سال مرا از زندگیاش حذف کرده بود و عاشق چنین مَردی ماندن خریت است برای یک زن.
میخواهم حواسم را از اشتیاق قلب زباننفهمم نسبت به او پرت کنم و میگویم.
ــ فرداشب تو اکران خصوصی فیلم جدیدم کنارم باش. چند شب بعد تو اکران مردمی همراهم باش. چند روز دیگه روی آنتن به سوالات مجری در حالی که مهمانهای ویژه برنامهاش هستیم جواب بدیم و بخندیم به دروغ و شایعههای پشت سرمون.
حقیقتاً تحمل نگاهِ خیره و یخ زدهاش عذاب بدیست برای من!
ــ هنوز وقت داریم برای تایید جدیدترین پیشنهادی که به هردومون شده…نه تو رد کردی نه من، مطمئنم هم تو دوست داری داخل فیلم جدید این کارگردان بازی کنی و هم من دلم میخواد بازم برم جلوی دوربینش.
قلبم از تلخیِ کلمات بعدیام در هم فشرده میشود.
ــ قرارمون همین بود…با جدایی به اعتبار کاریمون؛ به شهرت و محبوبیتمون بین مردم صدمه نزنیم…حالا هم وقتشه که به همهی شایعهها در این باره پایان بدیم.
در ادامه جملاتم از حقیقتی میگویم که ممکن است او عصبانی شود ولی نمیخواهم حرف دلم را به زبان نیاورم.
ــ سالی که گذشت برای من پر از موفقیت بود…فیلمهایی رو توی کارنامهام ثبت کردم که…
ایستادن ناگهانیاش حرکتِ لبهایم را متوقف میکند.
تمایلی به شنیدن حرفهایم ندارد و انتظار بیهوده است برای شکاندن سکوت لعنتیاش!
پشت میکند به کلافگی نگاهم و محکم، بااقتدار و پرغرور قدم بر میدارد.
روزهای زیادی منتظر ماندم تا دوباره تبدیل شوم به همان زنِ مورد علاقهاش، در چشمانم لبخند بزند و مهر به قلبم هدیه کند. تمام مِهرش را.
ولی اشتباه میکردم، او هر لحظه بیشتر فاصله میگرفت!
و من خوب میدانم که برایش تبدیل به یک همخانهی اجباری شدهام.
دو سال پیش گفت دیگر عاشقم نیست و بر سر حرفش ماند! از آن علاقه اثری نماند!
انگار که قلبش را از سینه بیرون کشید، مقابل پاهایم روی زمین انداخت و پا روی نبض آن گذشت.
دقیق یادم است لحظهبهلحظهی کابوسی که در بیداری برایم رقم خورد را.
بیخیال پرسه در تاریکی افکارم میشوم، برمیخیزم و پشت سرش به اتاقخوابمان میروم.
هر وقت در این خانه حضور دارد؛ کنارم میخوابد، روی یک تخت ولی برخلاف دو سال پیش با فاصله و پشت کرده به من.
دلخوش به همین انتخاب از جانب او هر لحظه آرزو میکنم همیشه خانه باشد و خانه باشم.
جای خوابش را از من فقط یک هفته جدا کرد و بعد از آن ترجیح داد اتاقمان یکی بماند، دلیلش بدون شک مشکل من است.
من هم برای خود خیالبافی میکنم در هر لحظه که قطعاً او نمیتواند مرا کاملاً از زندگیاش خط بزند.
دو سال صبوری کردم تا آرام شود، آتش در وجودش خاموش گردد ولی…هیچ چیز میان ما مثل گذشته رنگ نگرفت!
کنارِ درِ واک این کلازت اتاق میایستم و تعویض لباسهایش را با حسرت دنبال میکنم.
میگویم حسرت چون قلبم پَر میکشد برای لمس تنش، برای خزیدن در آغوشش و یک معاشقهی بینظیر ولی دو سال است که مرا بیرحمانه از قلمرو خود رانده.
_ دارن از جدایی من و تو حرف میزنن، تیتر خبرها شدیم…خواهش میکنم لج نکن.
تیشرتش را تن میزند و قصد دارد باز هم بیاعتنا به حرفهایم باشد که سریع، با حرص جلوی در سرویس بهداشتیِ اتاق بازویش را میگیرم و مانع از داخل رفتنش میشوم.
انگشتانم روی پوستِ بازویش نبض میزنند و نمیخواهم به این فکر کنم که چقدر دلتنگِ او هستم.
با جدیت میچرخد و من حواسم پرتِ خطِ ریز اخم چهرهاش میشود و او بالاخره قفل لبهایش را میشکند.
_ تا وقتی طلاق نگرفتیم این خبرها تایید نمیشه.
سرزنش میکنم بیتفاوتیاش را.
_ با سکوتمون رد هم نکردیم! خودمون به کنار، خانوادههامون برات اهمیتی ندارن؟!
لبهایش به یک سمت متمایل میشوند!
نیشخند میزند. لعنتی!
_ خانواده؟
عصبی دستم را کنار بدنم رها میکنم و کاش دست بردارد از زخم زدن.
_ تو مگه معنای خانواده رو میفهمی؟!
فقط نگاهش میکنم. با حسهای مختلفی که غم صدر همهیشان است.
دو سال هیچ فرصتی را برای تحقیر و آزار دادنم از دست نداده.
_ همراهت بیام اکران فیلمت و حتماً باید زن موفقم رو تشویقم کنم! مثل احمقا زن سوپراستارمو تشویق کنم چون بالاخره رسید به موفقیتی که میخواست؟
چهرهاش در بیحالتترین و خنثیترین نوع خود قرار دارد!
صدایش آرام است ولی امان از لحنش…
_ از من میخوای با تو یکبار دیگه بشیم نقش اول فیلم همون کارگردانی که مسبب لجن شدن تو بود؟!
معترض و خصمانه اسمش را لب میزنم.
_ یزدان!
اخم روی چهرهاش پررنگتر میشود و بر جدیتش بیشازپیش میافزاید.
_ برخورد بهت؟! دروغ میگم؟ لقب یه زن خائن چیه؟ تو به من بگو.
پرغیظ نفس میکشم ولی نمیتوانم خوددار بمانم.
_ تا وقتی زنتم با هر توهین به من فقط حرمت خودت رو میشکنی.
خونسردی و بیحالتی چهرهاش مثل یک نقابِ پوسیده پایین میافتد.
حالا بهتر میتوانم برقِ خشم را در چشمانش ببینم. یخ نگاهش میشکند!
_ حرمت! چرا امشب از کلمههای خندهدار استفاده میکنی؟!
میخواهد بر خود مسلط باشد ولی نمیتواند.
سینهبهسینهام میغرد.
_ مگه حرمتی هم برای من تو این زندگی مونده؟ من اگه بیرگ نبودم تو الان اینقدر حق به جانب جلوم نبودی، تو یه اتاق و روی یک تخت با تو نمیخوابیدم!
بالاخره عصبانیام میکند!
رفتارش، حرفهایش و کنایههایش از نظر من دیوانه کننده هستند.
_ اشتباه کردم ازت خواستم این شایعهها رو تموم کنیم…چرا باید حرص بخورم وقتی عین خیالت نیست و فقط با حرفات روان منو بههم میریزی!
در تمام مدتی که خیره به صورتِ برافروختهاش کلمات را باحرص لب میزنم صدای زنگ تلفن خانه لحظهای قطع نمیشود تا آنجا که روی پیغامگیر میرود و او به هیچوجه نگاه از صورتِ برافروختهام نمیگیرد!
_ یادش بخیر، قدیما جفتتون یه وسیله به اسم موبایل داشتین که هر موقع کسی کاری داشت زنگ میزد شما هم جواب میدادین! ولی متاسفانه خیلی وقته استفاده از اون وسیله رو فراموش کردین! چارهای جز پیغام گذاشتن اینجا ندارم شاید وقتی برگشتین خونه بشنوین…بچهها چرا من هر چقدر اینستا رو باز میکنم فقط شما هستین؟ صبح میام شمایین، ظهر میام شمایین، شب میام باز شما دو نفر هستین! ببینم خودتونم اینستا رو باز میکنین فقط خودتونین؟ یه مجازی رو ترکوندین! خب دیگه قبل از اینکه با یه خداحافظی خوشحالتون کنم باید بگم، ارمغان برای زنده موندن تو یکی خیلی دعا میکنم…باربد نظری زوم کرده روی شما دوتا، کارتون تمومه علیالخصوص ارمغان جونم! بدرود.
تماس قطع میشود و سکوت را نه من قصد دارم بشکنم نه او!
هر چند که سیروان حرفهایش را مثل همیشه با شوخی و خنده زده است ولی ترس عرق بر تیره کمرم مینشاند.
“باربد نظری” خود کابوس است وقتی که میدانم آن مردک چقدر در ایران دنبال کننده دارد و شغلش چیست!
یزدان بیشتر از آن تعلل را جایز نمیداند، به خود میآید، خیلی زودتر از من و شتابان از اتاق بیرون میرود.
البته که ترسان پشت سرش راه میافتم، با قلبی بیقرار و مضطرب کمی عقبتر از مبلی که موبایلش را از روی آن بر میدارد میایستم.
با اخم مشغول کار با موبایلش میشود و به گمانم به اینستاگرامش سر میزند.
حدسم درست است چون زیاد نمیگذرد که صدای منحوس آن مردک در فضا میپیچد، مانند یک سیلی کر کننده و شاید هم یک تکه چوب که محکم پشت زانوهایم میخورد!
عقب و جلو میشوم ولی تعادلم را حفظ میکنم.
_ افشاگری داریم پشم ریزون! خب بذارید از اول شروع کنیم…بدون مقدمه میرم سراغ اصل مطلب…این روزها خبرهایی مبنی بر جدایی خانم ارمغان بَدیع و آقای یزدان مَجد حسابی بازارش داغ شده که البته لازم بذکره بگیم هر دوی اونها این موضوع رو رد نکردن! اما اگه از ما بپرسید میگیم اینا طلاق گرفتن ولی فعلاً صداش رو در نیاوردن! همه چیز فقط این نیست…بهتره از یه صدا شروع کنیم، فایل صوتی لو رفتهی خانم ارمغان بدیع رو با هم گوش میکنیم با…خودتون گوش کنید!
با چشمانی از حدقه در آمده به یزدان نگاه میکنم و او خشکش زده است.
صدای خندهی کریه باربد نظری که قطع میشود صدای سرحالِ من در فضا اکو میگردد!
_ کجایی سهیل؟ چقدر دیگه میرسی؟ من نزدیکم…دیر نکنی، این پلان رو زود بگیریم من باید برم.
نفسم پشت دندانهایی که روی هم فشرده میشوند حبس میگردد.
یزدان حتی لحظهای از صفحهی موبایل چشم بر نمیدارد و بدون کوچکترین تحرکی در همان نقطه مانده است!
_ بله، این ویس خانم ارمغان بدیع به آقای سهیل مَلکان پسر تهیهکنندهی فیلم جدیدی هست که خانم بدیع به تازگی بازی کردن و با سهیل ملکان سومین همکاری مشترکشون رو داشتن…این وسط یه رابطههایی هم بین این دو نفر هست که حالا فعلاً نمیخوایم لو بدیم اما…
یزدان در یک غافلگیری ترسناک موبایلش را به طرف دیوار پرت میکند و آن صدای منفور خفه میشود.
به موبایل شکسته با وحشت نگاه میکنم و لرزی عظیم از پاهایم شروع میگردد تا دستانم.
یزدان با چهرهای برافروخته، ابروهایی که انگار هرگز قرار نیست گره از آنها باز شود و دستانی مشت کرده بالاخره نگاهم میکند…از همان فاصله بدون اینکه حتی یک قدم جلو بیاید!
قفسهی سینهاش تندتند بالا و پایین میشود.
میدانم که باید کاری کنم، باید توضیح بدهم ولی حقیقت این است من باز هم ناگهانی اسیر طوفان شدهام!
تندتند پلک میزنم، آب دهانم را قورت میدهم، عمیق نفس میکشم و لبهایم را بههم میسایم.
_ دروغه!
فقط همین! چیز بیشتری و توضیح بهتری ندارم!
با آن چشمانِ آتش گرفته غافلگیرانه نزدیکم میشود و لباسم را میگیرد، به آنی جلو میکشد و فریادش زلزله در جانم بر پا میکند.
_ چی دروغه؟ میخوای بگی اون صدای تو نبود که با ناز ویس فرستادی واسه یکی دیگه؟! سین اسمش رو با هیجان میکشیدی و حالا میگی دروغه!
با چشمانی درشت شده نگاهش میکنم و لبهایم درگیر یک فاصلهی غیر معمولی از هم هستند، قصد حرف زدن دارم ولی نمیتوانم! آنقدر ناگهانی به دامِ طوفانی ترسناک افتادهام که موقعیت پیش آمده را نمیتوانم آنگونه که باید در ذهن پردازش کنم!
این دومین باریست که یزدان را در قالبی وحشتناک از عصبانیت میبینم.
_ خیانت چقدر برای تو راحت شده؟ تا کجا آشغال شدی ارمغان! مگه هنوز زنم نیستی؟! مگه تو خونهام نیستی؟ هنوز هر موقع خونهام روی یک تخت با تو میخوابم! منو چقدر بیغیرت شناختی؟!
به عقب هلم میدهد و من از صدای فریادهایش گوشهایم را محکم میگیرم.
_ هنوز دارم میسوزم از اولین بار که به این زندگی خیانت کردی اونوقت تو برای دومین بار جرئت کردی غیرت منو نشونه بگیری!
صدایش به لرز میافتد، میگیرد آنقدر که فریاد کشیده است، چشمانش به سرخی میزند و حالت صورتش مثل وقتهاییست که میگرنش عود میکند.
نگرانش میشوم، من هنوز هم تحمل ندارم کمترین دردی به جانش بیفتد.
روبرمیگرداند و سراسیمه به طرف در خانه میرود، دستش که برای برداشتن سوییچ ماشینش دراز میشود خودم را مقابلش میاندازم.
قلبم وسط گلویم نبض میزند و نفس کم آوردهام.
پلکهایش روی هم میافتد! چشم میبندد روی صورتم و این صحنه زیاد برایم آشناست!
حتی حنجرهاش دیگر فریاد ندارد.
_ برو کنار.
محال است با این حال نگران کننده اجازه بدهم از خانه بیرون برود.
_ یزدان…منو نگاه کن عزیزم.
با درد چشم باز میکند و دستش بندِ شقیقهاش میشود.
_ عزیزم گفتن تیکه کلامت شده، به هر نامرد دیگهای میگی! برو کنار تا یه کاری دست جفتمون ندادم.
بازویش را میگیرم و حس میکنم تب دارد! تنش داغ است.
_ حرف میزنیم…بیا بریم اونجا بشین برات قرص بیارم.
با خشونتی آشکار بازویش را از میانِ انگشتانِ لرزانم بیرون میکشد.
_ باهاش وارد رابطه شدی به خاطر پدرش؟ که بتونی زودتر خودت رو بالا بکشی؟ رفتی به پسر یه تهیهکننده معروف چسبیدی که نقش اول فیلمهاشو بده بازی کنی؟
ناباورانه خیرهاش میمانم و حتی نمیتوانم پلک بزنم!
اما زبانم حرصش میگیرد.
_ چرا داری حرف بیخود میزنی! من امشب چقدر گفتم بیا یه فکری برای این شایعه جدایی بکنیم؟ کدوم رابطه وقتی زن تو هستم! کدوم رابطه وقتی…
لب بر هم میفشارم تا جملهام را با کلمهی “عاشقتم” خاتمه ندهم.
عقبعقب میرود و سرش را میان دستانش نگه میدارد.
سخت نیست فهمیدن اینکه یک حملهی میگرنی به سراغش آمده.
سریع جلو میروم و دوباره بازویش را میگیرم.
_ یزدان؟
میخواهم دستانش را پایین بیاورم و صورتش را ببینم که جلوی پاهایم زانو میزد!
وحشت زده مینشینم و شانهاش را تکان میدهم.
_ یزدان منو نگاه کن…چیزی نیست، الان برات قرص میارم، بیا کمک کنم بری روی تخت، بلند شو عزیزم.
گفته بود “عزیزم” تیکه کلام من است اما من هرگز کسی را با این لحن و احساس، “عزیزم” صدا نزدهام.
محکمتر به سرش چنگ میزند و دستانش لرزش نامحسوسی میگیرند.
_ بلند شو، به من تکیه بده…بلند شو یزدان جانم…تنهایی نمیتونم بلندت کنم.
در همان حالتی که سرش را چنگ زده است و چشم بسته، کمک میکند به اتاق خواب برویم، ولی در مسیر چند بار زانو خم میکند و من اجازهی سقوط نمیدهم.
روی تخت که درازش میکنم سریع به آشپزخانه میروم و با بستهی قرص میگرنش به اتاق بر میگردم.
دست میبرم زیر گردن و شانهاش و سعی میکنم کمی سرش را از روی بالش بالا بیاورم.
حتی توان حرکتِ دستانش را ندارد و من قرص را میان لبهایش میگذارم.
کمک میکنم جرعهای آب هم بخورد و دوباره روی تخت دراز میکشد.
لیوان و بستهی قرص را روی پاتختی میگذارم که پلکهایش تکان میخورند اما چشم باز نمیکند.
اسمم را ضعیف از میانِ لبهایش میشنوم.
_ ارمغان…
سریع روی صورتش خم میشوم.
_ جانم؟
_ چراغ…
آنقدر میگرن ناتوان و درماندهاش کرده که انگار آن مَرد عصبانیِ دقایقی پیش او نیست!
انگار خودش نیست آن مَردی که فریاد میکشید کلمهبهکلمهاش را…
میفهمم چه خواستهای دارد، نور چراغ آزارش میدهد.
شتاب زده میروم و اتاق را به اسارتِ تاریکی در میآورم.
بر که میگردم روی دو زانو کنارش مینشینم.
خوب میدانم در این مواقع چقدر درد میکشد.
همان لحظه ناله میکند.
_ یه قرص…دیگه…سرم داره منفجر…میشه!
اخم دارد و پیشانیاش کاملاً چین افتاده.
مَرد من درد میکشد و مقصر من هستم!
لعنت به من و تمام خودخواهیهایم…
جسارت به خرج میدهم و بیشتر به او نزدیک میشوم، دستانم را در خرمن موهایش فرو میکنم و مشغول ماساژ دادن پوست سرش میگردم.
به صورتِ مردانهاش که از شدت درد کمی تغییر رنگ داده است نگاه میکنم و او هیچ عکسالعملی نسبت به جسارتی که به خرج دادهام نشان نمیدهد.
آنقدر سر و شقیقههایش را ماساژ میدهم که گره اخمش باز میشود، قفسهی سینهاش تحرک آرامی میگیرد و تحت تاثیر قرصی که خورده است به خواب میرود.
دستانم بیمیل از تاربهتار موهایش فاصله میگیرد و قلبم مویه میکند.
چند وقت میگذشت از آخرین باری که او را، مَردم را نوازش کرده بودم؟
فکرم به حسرتی عمیق ختم میشود.
خیرهاش هستم و میدانم بد کردهام به این مَرد؛ بد کردهام به عشقمان، به زندگییمان…
پلکهایش میلرزند و من دعا میکنم بیدار نشود، فعلاً توان روبهرو شدن با خشم او را ندارم.
دوباره اخم میکند و پلکهایش آرام میگیرند.
با کمترین تکانی که هنگام بلند شدنم میتواند به تخت وارد شود میایستم، کمر خم میکنم و پتویش را تا روی شکمش بالا میآورم…پتویی که دیگر میانمان مشترک نیست!
با پریشانی، مستقیم به سراغ موبایلم میروم و روی کانتر پیدایش میکنم، همان جایی که آن مجلهی کذایی را گذاشته بودم…
صفحهی موبایلم را روشن میکنم و با دیدن چند تماس بیپاسخ از سهیلمَلکان ابرو در هم میکشم.
خدا را شاکر هستم که خیلی وقتها موبایلم بیصدا است در غیر این صورت اگر یزدان در آن موقعیت متوجهی تماسهای مَلکان میشد اتفاق خوبی رخ نمیداد!
قطعاً من هم با او کار دارم، ویس من چطور سر از برنامهی “باربد نظری” در آورده است؟!
باید از او حساب پس بگیرم.
بر میگردم و آهسته درِ اتاق خوابمان را میبندم، روی شمارهی ملکان ضربه میزنم و به طرف همان دیواری میروم که موبایل یزدان، شکسته مقابلش روی زمین افتاده.
دومین بوق به سومین نرسیده با صدای مضطربی جواب میدهد.
_ ارمغان! کجایی تو؟
حیف که وضعیت یزدان و حضورش اجازه نمیدهد فریاد، در گلو رها کنم.
_ چه توضیحی برای من داری سهیل؟ هان؟!
_ شوکهام ارمغان! نمیدونم اون ویس چطوری از گوشی من بیرون رفته!
نمیتوانم عصبانیتم را کنترل کنم، من دو سال تمام تلاش کردم یزدان مرا ببخشد ولی مطمئن هستم دیگر نمیشود هیچ امیدی به این رابطه داشت!
_ دیگه چی از اون گوشیت کش رفتن؟ از کجا معلوم فقط همین ویس باشه؟ اگه دو روز دیگه اون نظری بیهمه چیز از یه افشاگری دیگه دربارهی منو تو رونمایی کنه چی؟! سهیل من جواب خانوادهی خودم و یزدان رو چی بدم! اصلاً به خود یزدان چی بگم! نمیدونی چه جهنمی تو خونه به پا شد…نمیدونی!
با ملایمت ولی ناراحت میگوید:
_ میام با شوهرت حرف میزنم…چیزی بین ما نیست ارمغان! منو تو فقط دوستیم.
کم مانده است به گریه بیفتم، خیره به موبایل شکستهی یزدان هستم و همهی جانم میلرزد.
_ آره یزدان هم ساکت میمونه تو براش توضیح بدی! اصلاً چی میخوای بگی! بدترش نکن سهیل…بذار خودم یه خاکی تو سرم بریزم.
_ ارمغان جان، حق داری عصبانی باشی ولی آخه تقصیر من چیه؟
دندان روی هم میسایم تا فریاد نکشم.
_ تقصیر تو اینه که اون گوشیت بیدر و پیکر بوده!
_ خیلی خب باشه، آروم باش…فرداشب تو اکران با هم حرف میزنیم.
چشمانم خیس میشود و بیصدا میخندم.
چه تضاد غمانگیزی!
_ زده به سرت سهیل؟! من اصلاً به اون اکران کوفتی نمیام، اصلاً شرکت نمیکنم…بیام با نیش باز کنارت بایستم عکس بندازن از ما؟ که شب نشده تهمتها بیشتر بشه؟! لطفاً یه مدت به من زنگ نزن، خواهش میکنم.
منتظر جوابش نمیمانم و تماس را قطع میکنم.
دستی روی نم چشمانم میکشم و به محض چرخیدن، شوکزده ماتِ یزدان میمانم.
نمیتوانم حتی پلک بزنم!
باور نمیکنم کسی که به سختی روی پاهایش ایستاده، تکیهاش را به چهارچوب در اتاقمان داده و چشمانش سرخ، سرد و خشن است یزدان باشد.
چند قدم با اضطرابی آمیخته به ترس جلو میروم و موبایلم را درون دستم محکم فشار میدهم.
_ چرا بلند شدی؟
شقیقهاش را با دردی که در تمام زوایای چهرهاش مشخص است ماساژ میدهد و توان ایستادن ندارد.
به در اتاق چنگ میاندازد که سریع قدم تند میکنم و بازویش را نگه میدارم.
_ بیا…نباید بلند میشدی.
نگاهم میکند، عمیق؛ خیره و با خشمی آشکار!
سفیدی چشمانش کاملاً به سرخی تغییر رنگ داده و رگی روی پیشانیاش برجسته شده است.
بیرمق بازویش را عقب میکشد، تلوتلو میخورد و سرش اسیر دستانش میشود.
_ یزدان؟
نگران صدایش میزنم و دوباره فاصلهیمان را پر میکنم.
درد دارد، حالش خوب نیست و میگرن عاصیاش کرده ولی با غیظ برمیگردد، چشمانِ سرخی که خشم را فریاد میزنند به یکباره نگاهِ آشفتهام را به دام خود میکشد.
_ برو بیرون.
انتظار شنیدن این حرف را ندارم.
لبهایم لرز میکنند و دوباره، بیاختیار و بیقرار اسمش را بر زبان میآورم.
_ یزدان!
فریاد میکشد!
پیشانیاش سرخ میشود و چند رگ دیگر روی آن برآمدگی پیدا میکنند.
_ نمیخوام ببینمت…برو بیرون از اتاق.
همزمان سرش را میان دستانش میگیرد و سقوط میکند.
وحشتزده در نقطهای که ایستادهام نگاهش میکنم و او با صدای پردرد و گرفتهای بدون بلند کردن سرش میگوید.
_ چند بار! چند بار تو تایمی که…باهاش حرف زدی…اسمش رو گفتی؟!
یک قدم بهطرفش میروم و او متوجه میشود.
_ عقب بمون…برو از اتاق بیرون…سر پا که بشم روزگار جفتتونو سیاه میکنم.