وارد خیابانهای شلوغ که شدیم، وضع بدتر هم شد.
از بین ماشینها با سرعت عبور میکرد.
من که تحمل دیدن این وضع را نداشتم، چشمانم را بسته بودم.
با صدایی که بلندتر از حد معمول بود، گفت:
_خفه شدم دختر نظرت چیه ولم کنی؟
صدای بوق و هیاهوی ماشینها و مردم در حال عبور، باعث شد من هم با صدای بلند جواب دهم.
_نمیکنم! تورو خدا یه کم آرومتر.
من تا برسم خونه، سکته میکنم…
_بیشتر ترست برای اینه که به منو روندنم اطمینان نداری!
حیف پشت سرش بودم و اگر چشمغره میرفتم، نمیدید.
_اصلا جنابعالی شوماخر، یهکم آروم برو دیگه!
انگار که با من لج کرده بود؛ چرا که بیشتر از قبل گاز داد.
داد زدم:
_راستین!
اینبار بلند خندید.
شاید هم هدفش فقط این بود که بیشتر حرص بخورم…
_هیچیت نمیشه. لذت ببر!
_من به ارواح تموم مردههام خندیده باشم که بتونم تو این وضع از چیزی لذت ببرم!
_قدر نمیدونی دیگه!
مردم آرزوشونه سوار همچنین موتوری بشن.
سرعتش فوق العادهست.
حالا تو خیابون نمیشه یه بار میبرمت پیست ببینی چه سرعتی داره!
انگار داری پرواز میکنی!
حتی تصورش هم ترسناک بود…
_تو خواب ببینی من دیگه با موتورت جایی بیام!
صدایم را نشنید و بلند گفت:
_ چی؟
سرم را به ناچار نزدیک گوشش بردم.
_من با این موتور دیگه هیچ قبرستونی نمیآم!
تمام راه با سر به سر گذاشتنهای او گذشت.
در کمال تعجب هر چه زمان میگذشت، از شدت ترسم کم میشد و تنم از انقباض اولیه بیرون میآمد.
راستین هم سرعت را کم کرد و در آرامش به خانه رسیدیم.
سر کوچه نگه داشت و گفت:
_ بپر پایین.
برای اینکه کسی مرا همراهش نبیند و دردسری برایم درست نشود زودتر پیادهام میکرد.
این مسئلهای بود که هر چه به خانه نزدیک میشدیم، ذهنم را درگیر کرده بود.
رویم نمیشد رک بگویم و دنبال بهانهای بودم تا برایش سر هم کنم اما انگار خودش حواسش به همه چیز بود!
با تعلل از موتور پایین آمدم.
ناراحت بودم…
دوست داشتم که آنقدر قوی میبودم تا برخورد بقیه برای من اهمیت نمیداشت.
اما اگر بابا میفهمید خونم را در شیشه میکرد.
_ممنون…
_ برای چی؟ خودمم همین راه رو داشتم میاومدم دیگه؛ تشکر نمیخواد.
_نه منظورم کلی بود…
کاش بقیه هم می فهمیدن که چهقدر راجع بهت اشتباه میکنن.
لبخند تلخی زد و از کنارم عبور کرد.
با قدمهای آهسته راه خانه را در پیش گرفتم و بار دیگر احساس کردم کسی نگاهم میکند اما هرچه سرم را چرخاندم، کسی را ندیدم.
شانهای بالا انداختم و کلید را در قفل چرخاندم.
مامان در حال پختن شام بود و من هم سالاد آماده میکردم.
از آن جایی که اهل خوردن غذاهای چرب نبودم، انواع و اقسام سالادها را یاد گرفته بودم درست کنم تا برایم طعمشان تکراری نشود.
در همان حال با سالومه چت میکردم. خیال داشت بعد از امتحانات به ترکیه سفر کند.
نوشته بود که حتماً سوغاتی هم میخرد.
چاقو را کنار گذاشتم و قصد داشتم جوابش را بدهم اما پیام جدیدی که برایم رسیده بود توجهم را جلب کرد.
«بدون من خوب داری حال می کنی ظاهراً!»
فرستنده اهورا بود. اخم روی صورتم نشست.
ما مثلا تمام کرده بودیم، دیگر چرا پیام میداد؟
برایش نوشتم:
«متوجه منظورت نمیشم؟! »
گوشی را کنار گذاشتم و کاهو رو برداشتم.
مامان زیر چشمی نگاهم می کرد نمیخواستم حساسش کنم.
چند لحظه بعد پیام جدیدی آمد.
«با من کات کردی و صد تا عیب روم گذاشتی که سر خر نداشته باشی و راحت عشق و حال کنی؟
باید میدونستم آدم نیستی و همه حرفات بهانهست!»
از دستش حرصم گرفته بود. پسرهی احمق! کدام عشق و حال؟
آمادهسازی سالاد را به سرعت تمام کردم و به اتاقم رفتم.
جلوی چشم مامان نمیشد درست جوابش را بدهم.
«زده به سرت! این چرت و پرتا چیه میگی؟ قرار بود بری رو اخلاقت کار کنی، اونوقت نشستی تنهایی به این نتیجه رسیدی که اگه نخواستم باهات باشم، به خاطر اینه که میخواستم با یکی دیگه دوست بشم؟
این بود اصلاح شدنت؟
تو دست خودت نیست.
شکاکی، پارانوئید داری!»
«نمیتونی با این حرفا گولم بزنی لوا!
من فهمیدم چه آدم کثیفی هستی و تمام این مدت برای من فیلم دخترای آفتاب مهتاب ندیده رو بازی میکردی!
با چشمای خودم دیدم داری با یه پسر میگردی!
حتی همین امروز ترک موتورش نشسته بودی!»
پس اشتباه نکرده بودم!
تمام مدتی که حس میکردم کسی مرا زیر نظر گرفته، اهورا این کار را میکرد!
کم مانده بود از سرم دود بلند شود.
دیگر شورش را در آورده بود!
شمارهاش را گرفتم این ماجرا با اس ام اس بازی به جایی نمیرسید.
باید حالیاش میکردم که حق نداشت چنین کاری کند.
یکی، دو بوق که خورد صدایش را شنیدم.
«الو» گفتنش کافی بود تا دیگر مجالش ندهم.
_تو خجالت نمیکشی؟
واقعاً راه افتادی دنبال من؟ که چی بشه؟ تمام این چند روز حس میکردم کسی داره نگاهم میکنه ولی خیال کردم توهم زدم!
میخوای با این کارات به چی برسی اهورا؟
_منِ احمق حرفاتو باور کردم.
فکر کردم شاید واقعا مشکل از منه!
ولی همهی اون عیب و ایرادایی که از من گرفتی برای این بود که ازم خسته شده بودی و میخواستی با یکی دیگه بپری!
از حرص و ناباوری خندیدم.
_اون کسی که سوار موتورش شدم پسر عمومه، میفهمی؟ این حرفا چیه میزنی؟ زده به سرت؟
تو خودت با هیچ کدوم از دخترای فامیلتون در ارتباط نیستی؟
اینبار دیگر فریاد زد:
_ منو گول نزن لوا! خودم دیدم چطوری چسبیده بود بهش بغلش کرده بودی! خودم دیدم داشتی باهاش میخندیدی. اگه خیال کردی میتونی دل منو بشکنی و اون وقت بری با یه پسر دیگه کور خوندی!
این اهورا چقدر پاپیچه
🥲تف بهت اهورا جیون