رمان تورا دربازوان خویش خواهم دید-پارت۲۳

4.2
(12)

 

 

پس چرا بابا می‌گفت با راستین حرف نزن؟

چرا عمه می‌گفت راستین نحس است؟ من‌که تا خرخره مدیونش شده بودم و نمی‌دانستم چه‌طور برایش جبران کنم…

 

_دستت درد نکنه آبجی، مرغش خیلی خوشمزه شده بود.

 

از فکر بیرون آمدم و جواب آرتا را دادم.

 

_سرت درد نکنه، نوش جان.

 

از جا بلند شد و گفت:

 

_اتفاقا سرم یه‌کم درد می‌کنه. می‌خوام آرامبخش بخورم شاید یه‌کم بهتر بشم.

 

نگران نگاهش کردم.

 

_باشه تو برو بخواب من جمع و جور می‌کنم میزو، بعدش می‌رم.

 

_مرسی که اومدی. دلم برات تنگ شده بود.

 

_فدات شم این چه حرفیه خودمم دوست داشتم ببینمت.

 

من هم از جا بلند شدم و همراهش حرکت کردم.

 

_دیگه ببخشید.. باور کن این روزا این‌قدر ذهنم درگیره که اگه قرص نخورم سردردم عود می‌کنه و خیلی حالم بد می‌شه وگرنه دوست نداشتم ولت کنم.

 

_برو بخواب تعارف نکن… منم زود می‌رم خونه.

 

به سوی اتاقی که در آن ساکن شده بود رفت و من سمت میز بازگشتم.

 

بشقاب خودم را که بیش از نیمی از غذا مانده بود، برداشتم.

 

 

 

با آن که تمیز بود، باز هم احتمالا بدش می‌آمد به آن لب بزند پس تصمیم گرفتم دور بیاندازمش.

 

_چرا هیچی نخوردی؟ تو دست نزن. خسته شدی.

 

کل روز آن‌قدر گریه کرده بودم و حالم هنوز جا نیامده و اشتهایی برایم نمانده بود.

چشم دزدیدم و برای این‌که عذری آورده باشم، گفتم:

 

_خوردم. سیر شدم دیگه.

ماشین ظرفشویی داری؟

 

خیره‌ام مانده بود. حس می‌کردم از چهره‌ام متوجه حالاتم می‌شد.

 

_اون یکی خونه دارم. این‌جا نه. قبلا کم پیش می‌اومد بیام این‌جا.

 

شاخک‌های فضولی‌ام فعال شد.

دقیقا یکی از سوال‌هایم همین بود.

 

_راستی چرا بیشتر وقتا تو ساختمون خودمونی؟ آخه این‌جا خیلی باحال تره.

درسته بافت قدیمی داره و دکوراسیونش مدرن نیست، ولی حس مثبتی به آدم انتقال می‌ده.

همه چی ساده و در عین حال زیباست.

 

نگاهش را از من گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و با صدایی آرام گفت:

 

_آره. خودمم خیلی این‌جا رو دوست دارم.

چرا نمی‌آم؟ چون این خونه برام حرمت داره.

یه روزی قرار بود یه زوج خوشبخت توش زندگی کنن ولی من تنها چیزی که حس نمی‌کنم خوشبختیه.

آخه من کجام به این خونه می‌خوره؟

 

 

 

نمی‌دانستم چرا این حرف‌ها را به من می‌زد.

من که تا چند وقت پیش برایش صرفاً یک آشنا بیشتر نبودم و کل ارتباط و صحبتمان نهایتا به سلام و خداحافظی کوتاه منتهی می‌شد. آن هم فقط در دورهمی‌های مامان نوردخت!

 

هر دلیلی که داشت، از این‌که مرا محرم و امین می‌دانست، خوشحال بودم.

حتما آن‌قدر پیشش قابل اعتماد به نظر می‌رسیدم که که با من از احساساتش حرف بزند و بگوید خوشبخت نیست…

 

صدایش غمگین بود و برخلاف همیشه، تلاشی برای پنهان کردن آن نمی‌کرد.

می‌توانستم حدس بزنم پدر و مادر فوت شده‌اش نقطه ضعفش بودند.

 

موقعیت خوبی بود تا کمی از سوالات مملو ذهنم را به زبان بیاورم.

 

_خدا رحمتشون کنه، تو تصادف فوت شدن؟

 

_ممنون. آره، تو جاده چالوس تصادف کردن.

کارشون حتی به بیمارستان هم نکشید؛ در جا تموم کردن.

 

چهره‌ام از تصورش در هم شد.

 

_تو همراهشون نبودی حتما…

 

_بودم، وقتی چپه شد، از ماشین پرت شدم بیرون و چیزیم نشد ولی اونا…

 

دلم ریش شد. حتما برایش خیلی سخت گذشته بود.

اگر سوال دیگری می‌پرسیدم، حالم را نمی‌گرفت؟ نمی‌گفت خیلی حرف می‌زنی؟ از او بعید نبود… با این حال، تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم.

 

_چیزی ازشون یادت هست؟

 

بی‌خیال ظرف‌ها شده بودم و مقابلش نشستم.

 

برخلاف تصورم نه چپ چپ نگاهم کرد و نه متلکی انداخت.

انگار حوصله‌ی بحث کردن نداشت.

 

_نه خیلی، فقط یه سری تصاویر محو که به مرور زمان کم‌رنگ‌تر هم می‌شن‌.‌.‌. یه وقتا از خاطرم می‌ره چه شکلی بودن، حتما باید عکساشون‌و ببینم تا یادم بیاد

 

دستانش را در جیب شلوار اسپورتش فرو برد و یک تای ابرویش را بالا داد.

 

_با دوست پسرت کات کردی؟

 

دقیقا زده بود وسط خال!

از تعجب با دهان نیمه‌باز، مات ماندم.

از کجا فهمیده بود؟

 

با دیدن عکس العملم خندید.

انگار موضوع برایش جالب شده بود و چشمانش از شیطنت برق افتاد.

 

_خب حالا تعریف کن ببینم چی‌شد؟

 

چشم‌غره‌ای رفتم تا شاید دست از این رفتارش بردارد.

 

_این‌جوری نکن!

 

_چه‌جوری؟

 

_انگار اومدی تئاتر ببینی یا اومدی سینما فیلم مورد علاقه‌ت قراره پخش بشه.

 

باز خندید و صندلی را کشید تا مقابلم بشیند.

 

_بگو دیگه!

 

نمی‌دانستم از کجا شروع کنم.

 

_اهورا رو دیدی قبلا….

 

میان حرفم پرید و گفت:

 

_همون بچه قرتیه!

 

نمی‌فهمیدم چه پدر کشتگی با اهورا داشت.

 

_قرتی نیست، فقط طبق مد روز لباس می‌پوشه!

 

 

 

_از نظر من، همچین آدمی قرتیه!

ولش کن حالا… بقیه‌شو بگو.

 

بی‌خیال بحث کردن با او شدم.

تقریبا داشتم به یک شناخت کافی از شخصیتش می‌رسیدم و می‌دانستم کوتاه نمی‌آمد.

 

اگر نظرش راجع به اهورا این بود، هیچ‌جوره نمی‌توانستم عوضش کنم!

پس شروع به تعریف کردن، کردم.

 

از خودم گفتم و خلأهای زیادی که در زندگی داشتم.

حالا که از خودش گفته بود، چرا من این کار را نمی‌کردم؟

 

از کمبود محبت هایم… از نداشتن هیچ دوستی در خانه از توبیخ شدن‌های مکرر توسط بابا و حمایت نکردن‌های مامان.

از افسردگی‌ای که ناخواسته تمام وجودم را درگیر کرده و انتخاب اهورا برای فرار از این شرایط!

همه را با جزئیات و تا جایی که زبانم خشک شود، تعریف کردم.

انگار می‌خواستم یک‌بار دیگر آن‌چه پیش آمده بود را برای خودم مرور کنم‌.

واکنش‌های خودم و دیگران را بررسی و ایراد کار را پیدا کنم.

 

لیوان آبی پر کرد و آن را روی میز به سمت من هل داد.

منتظر بودم مثل سالومه دلداری‌ام دهد و بگوید اشکالی ندارد. هرکس ممکن بود چنین کاری بکند اما نگاه متفکرش را از من گرفت، چانه‌اش را خاراند و گفت:

 

_گند زدی!

 

آهی کشیدم. چه توقعی داشتم؟

راستین بود دیگر…

همین‌که حوصله به خرج داده بود و همه‌ی حرف‌هایم را گوش داده بود، جای شکر داشت.

 

_اگه فقط به خودت گند زده بودی اشکالی نداشت، ولی یکی دیگه رو هم با خودت درگیر کردی!

 

 

 

_می‌دونم…

 

_خودت‌و از چاله انداختی تو چاه!

ولی می‌گن جلوی ضررو از هر جا بگیری منفعته! همین که به خودت اومدی، جای شکر داره!

 

راستش باورم نمی‌شد روزی مقابل راستین، پسر عمویی که برایم هم‌چون غریبه‌ها بود از شکست عشقی‌ام حرف بزنم و او بدون تمسخر و البته با بیان رک خودش راهکار جلویم بگذارد!

 

_یه سوال بپرسم راستش‌و می‌گی؟

بدون این‌که با خودت تعارف داشته باشی!

 

_چه سوالی؟!

 

_تو واقعا این پسره رو دوست داشتی؟

 

منظورش را از پرسیدن چنین سوالی نمی‌فهمیدم. با گیجی گفتم:

 

_خب معلومه!

 

نچی گفت و ادامه داد:

 

_به نظر من که نداشتی.

تا حالا به این فکر کردی که شاید به اون آدم، به چشم یه راه فرار نگاه کردی و چیزی که خودت دوست داشتی رو تصور کردی کنارت داری، نه اون آدمی که واقعا هست!

ولی هرچی بیشتر گذشت، دیدی اون چیزی که تو می‌خوای و واقعا انتظارش‌و داشتی، زمین تا آسمون با اون شخص فرق می‌کنه و تو ذوقت خورد!

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم. چنین چیزی حقیقت نداشت.

 

_این‌طور نیست. من انکار نمی‌کنم که دنبال راه فرار بودم، ولی اهورا…

 

_باشه! من که نمی‌خوام چیزی رو بهم ثابت کنی.

 

می‌ترسیدم حق با او باشد؛ به همین خاطر نمی‌توانستم حتی به حرف‌هایش فکر کنم. ‌

 

این‌بار من بودم که از جا بلند شدم.

 

_من دیگه می‌رم خونه‌ی خودمون؛ خیلی دیرم شده‌.

 

_ناراحت شدی؟

 

چشم دزدیدم و برای این که دست از سرم بردارد، گفتم:

 

_نه. از قول من، از آرتا خدافظی کن.

 

پشت سرم راه افتاد.

 

_ممنون برای شام، خوشمزه بود.

 

به‌زحمت لبخند زدم.

 

_نوش جان، با اجازه.

 

_لوا؟

 

آهی کشیدم و نگاهش کردم.

من می‌خواستم از دستش فرار کنم و او تا آخرین لحظه، مرا به حرف می‌گرفت.

 

_اگه تهش به این نتیجه رسیدی که بد انتخاب کردی، خودت‌و اذیت نکن.

همه اشتباه می‌کنن.

 

نمی‌خواستم به حرف‌های راستین فکر کنم، اما کنترلی روی ذهنم نداشتم.

 

چه‌طور باید تشخیص می‌دادم؟

پس اگر عاشق اهورا نبودم، چه حسی به او داشتم؟!

 

خودم را هرچه سریع‌تر به خانه رساندم به حد کافی دیر کرده و مجبور بودم جواب پس بدهم.

 

خیال کردم باید چند ساعتی سوال‌پیچ‌ شوم.

اما شانس آورده بودم؛ شمیم خانه‌یمان بود!

 

به لطف او، مامان شرایط بازجویی نداشت.

 

سلامی کردم و دنبال فرهاد گشتم اما پیدایش نکردم.

 

_ پس فرهاد کوه‌کن کجاست؟

 

خندید و همراهم به داخل اتاق آمد.

 

_نیستش رفته ماموریت، تنهام.

 

_آهان، پس واسه همینه این‌جا پیدات شده وگرنه تو حالت عادی از شوهرت دل نمی‌کنی! شام خوردی؟

 

_ آره. مهمون مامانت بودم.

توچی؟

 

_ منم خوردم، بیا بشین پیشم.

 

سری تکان داد و کنارم روی تخت نشست.

 

_ مامانت خیلی خوشحال بود می‌گفت با آرتا حرف زده.

 

_ آره، در جریانم.

 

_از ذوقش زنگ زد و من‌و شام دعوت کرد.

می‌دونست تنهام.

رابطه‌ی بابات و آرتا بهتر نشده؟

 

آهی کشیدم و با خستگی گفتم:

 

_نه! بابام که قده، پا پیش نمی‌ذاره.

آرتا هم دلخوره و می‌گه فعلا می‌خواد جدا بشه.

 

_ حالا بین خانواده‌ها که عادیه بحث و درگیری پیش بیاد.

می‌تونی داداشت‌و آروم کنی تا زیاد سخت نگیره؟

 

 

 

 

_ نه، نمی‌تونم شمیم.

چون اولا بحثشون عادی نبود.

بابا روش دست بلند کرد!

آخه کی پسر به اون گندگی رو می‌زنه؟

بعدم وقتی این‌جوری غرورش‌و شکونده، باید پا پیش بذاره و منت کشی کنه یا نه؟

ولی بابا اصلا انگار نه انگار…

البته می‌دونم همش ظاهرسازیه و خبرداره مامان پیگیر آرتاست و قراره ببینش، فقط به روی خودش نمی‌آره!

 

نچی گفت و زیر لب زمزمه کرد:

 

_ ای بابا…

 

_ تازه من خودم دوست ندارم برگرده به این خونه.

 

با تعجب پرسید:

 

_ چرا؟

 

_ با این‌که اون‌جوری همش کنارم بود و راحت‌تر بودم، ترجیح می‌دم بتونه مستقل بشه و به خاطر پول تو جیبی یا خونه و این چیزا بقیه هی تو زندگیش دخالت نکنن.

 

_ انشاالله هرچی خیره پیش بیاد، هنوز پیش راستینه؟

 

_ آره. شمیم یه چیزی بگم؟

 

_ جانم، بگو.

 

_ من خیلی گیج شدم… خیلی خسته‌م.

 

ظاهرا داشتم با حرف‌هایم نگرانش می‌کردم.

 

_ چی شده مگه؟

 

_امروز یه کاری کردم که برام خیلی دور از ذهن می‌رسید.

فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت از پسش بربیام.

 

_ مگه چی‌کار کردی؟

 

به چند ساعت قبل فکر کردم به کافی‌شاپ و صندلی مقابلم، به اهورایی که همیشه خوش‌پوش بود و یا به قول راستین، بچه قرتی!

به جواب منفی که دادم، به طرد کردن اهورا‌…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsam
2 سال قبل

نصف بیشتر ماله قبلی بود که

آیدا
2 سال قبل

نویسنده مدت گرم بخدا عالی بود،مطمعنم تا یه مدت دیکه خواننده هات زیاد میشن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x