لوا لحظهای، دست از رنده کردن سیبزمینی برداشت.
در واقع از شنیدن حرفی که راستین به او گفته بود، دستهایش شل شده و گونههایش گل انداخته بودند.
تکسرفهای زد و سعی کرد خودش را جمع و جور کند.
همچنان تماس برقرار بود و راستین میتوانست او را ببیند پس نباید نشان میداد که دستپاچه شده.
_ این چیزا رو میگی که از زیر یادگرفتن آشپزی در بری، حواسم هست.
نمیتونی گولم بزنی راستین خان!
راستین جمله لوا را تکذیب نکرد و تنها خندید اما حقیقت این بود که به حرفی که زد، باور قلبی داشت!
کمکم موضوع صحبتشان سمت و سویی دیگر گرفت.
_ یه سوال بپرسم؟
در حال ورز دادن مواد کتلت بود و همزمان به موبایل هم نگاه میکرد.
راستین روی تخت دراز کشید و به تقلید از لوا گفت:
_ ببخشید که مجبورم بذارمت رو شکمم!
لوا چشمغره رفت و زیر لب گفت:
_پررو!
راستین بلند خندید.
_ هرچندتا سوال داری، بپرس.
_ دقیقا چیشد که بوتیک زدی؟ یادمه گفتی میخواستی مستقل بشی ولی این که چیشد شغل اصلیت این شدو، نمیدونم.
این سوالِ لوا، ذهن راستین را به سالها قبل برد.
به روزهایی که به تازگی دیپلمش را گرفته بود و به دنبال کار می گشت.
_ من از همون موقع میدونستم از درس خوندن خوشم نمیآد؛ واسه همین اصلاً تو حال و هوای کنکور و دانشگاه نبودم.
دوست داشتم هرچه زودتر، به پول برسم.
با توجه به شرایطی که من داشتم، کار آزاد بهترین گزینه بود ولی از فوت و فنش چیزی نمیدونستم…
چندسال جاهای مختلف رفتم و کارهای متفاوتی رو امتحان کردم تا ببینم کدومشون برام بهتره.
میدونی… به نظرم شغل آدم، خیلی مهمه.
باید به روحیه و شخصیتت بیاد.
یه جورایی تو و شغلت باید با هم مچ بشید تا بتونی ادامش بدی وگرنه یک عمر عذاب میکشی.
یه مدت که گذشت، دیدم تجارت لباس برام جالبه.
البته زیاد حال و حوصله این که خودم بشینم پشت دخل یا بخوام با مشتری چک و چونه بزنمو، ندارم؛ مخصوصاً که بعضیهاشون خیلی اذیت میکنن.
این قسمتاشو همیشه میسپارم دست مرتضی یا یحیی.
جدیدا آرتا هم اضافه شده.
خیلی باحوصله توضیح میده بهشون.
یه وقتایی بهش غبطه میخورم.
برایش شنیدن تعریف از برادرش، لذتبخش بود.
با ذوق پرسید:
_ راست میگی؟ کارش خوبه؟
راستین سری به تایید تکان داد.
_ آره، اون اوایل یهکم گیج میزد که خب طبیعیه ولی زود راه افتاد.
الان اینقدر مسلط شده که بود و نبود من اصلا براش فرقی نمیکنه!
_قربونش برم… میدونستم زود یاد میگیره! راستی مرتضی رو از کجا میشناسی؟
_ همکلاسی دوران مدرسهم بود.
من همیشه میرفتم خونهشون باهم درس بخونیم البته معمولاً همه کار میکردیم جز درس خوندن!
لوا خندید و ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشت.
_ خیلی خانواده محترم و باشخصیتی هستن.
مادرشو باید ببینی! عین فرشتهها میمونه.
همیشه آروم، مهربون و دلسوزه.
با همه هم خوبه نه فقط با بچههای خودش.
همیشه هوای منو داشت.
اصلاً تربیت دادنش هم خیلی بینقصه.
تو که نمیدونی تو مدرسههای پسرونه چهخبره…
حداقلش اینه که به روزترین و بدترین لیست فحشا رو اونجا میشنوی.
شوخیهای خرکی و بیملاحظهشون که اصلاً بماند… ولی هم مرتضی، هم یحیی، اصلاً اهل بددهنی و فحش و این داستانا نیستن.
تنها زمانی که میتونی ببینی مرتضی داره بد و بیراه میگه، مطمئن باش مخاطبش منم!
خیلی از دستم حرص میخوره.
لوا روغن روی ماهیتابه ریخت و اجازه داد کاملاً گرم شود.
از سوالی که پرسید، پشیمان نبود.
دوست داشت راستین را بهتر بشناسند و با خنده گفت:
_ چهطوری راضی شد باهات شریک شه؟
_ بهم اعتماد کرد.
با اینکه ریسکش هم خیلی زیاد بود و هیچ تضمینی وجود نداشت که موفق بشیم!
من سرمایه کم داشتم و همهی پولم مربوط میشد به سه چهار سال کار کردن و پساندازم وگرنه چیز دیگهای نداشتم.
پولامونو روی هم گذاشتیم و بعد از دوندگی زیاد، همون بوتیک شعبهی اول شد نتیجهی زحمات جفتمون.
البته یهمقدار دونگ من بیشتره.
مقداری از مواد را جدا کرد و با دست به آن فرم بیضیمانندی داد و آن را روی روغن داغ گذاشت.
_ پس چرا همه میگفتن قاچاقچی هستی؟
راستین، لحظهای بیعکسالعمل ماند؛ سپس غشغش خندید.
از صدای او، لوا هم ناخودآگاه به خنده افتاد.
_ کوفت، مسخره نکن!
_ برای خرید یه سری از برندهای خاص، مدام باید میرفتم خارج از ایران.
همین بابای خودت، خیلی سعی داشت سر در بیاره که کجا میرم و چیکار میکنم؛ منم اصلا توجهی نمیکردم به حرفاشون.
میرفتم برای واردات لباس، اونا خیال میکردن من تو کار قاچاق مواد یا اسلحهای، چیزیام…
باور کن همینقدر سیاه راجع بهم فکر میکردن!
حالا چرا؟ چون حوصله جواب پس دادن بهشون رو نداشتم.
تلاش نمیکردم که قانعشون کنم.
اونا هم هردفعه یهچیز بدتر از قبلی به من نسبت میدادن.
یهو به خودم اومدم، دیدم تو تصوراتشون، شدم یکی بدتر از عبدالمالک ریگی!
لوا، با یادآوری تهمتها و غیبتهایی که پشت سر راستین به او نسبت داده میشد، هیجانزده گفت:
_ وای آره… اینقدر ازت میترسیدم که خدا میدونه!
تو خونهی ما که آوردن اسمت کلاً ممنوع بود.
جملهاش را با تعلل اصلاح کرد:
_البته هنوز ممنوعه… اینجوری می گفتن تا منو آرتا ازت بترسیم و دور بمونیم چون نمیخواستن ازت الگو بگیریم.
تو یاغی بودی و راحت بهشون نه میگفتی؛ برعکس ما!
راستین تنها سکوت کرد و لوا حین آماده کردن غذا، ذهنش هر لحظه به سویی میرفت.
_ولی به نظرم هنوز یه چیزایی رو بهم نگفتی…
_چی مثلا؟
_نمیدونم… حس میکنم این همه بدبینی که بهت دارن، باید یه دلیلی پشتش باشه، هوم؟
راستین باز هم جوابی نداد؛ اینبار قصد داشت اعتراض کند اما صدای مادربزرگش مانع شد.
_داری با کی حرف میزنی؟
قلبش ریخت و سرش به سرعت به عقب چرخید.
_بیدار شدین؟
زیرچشمی به موبایلش نگاه کرد و وقتی اثری از راستین ندید، توانست نفس راحتی بکشد.
احتمالا زودتر از او، متوجه آمدن مامان نوردخت شده و تماس را قطع کرده بود.
_ آره، چه خبره؟ از کی تا حالا تو هم غذا میپزی؟ اصلا مگه آشپزی بلدی؟!
به خودش مسلط شده و دیگر اثری از اضطراب در چهرهاش دیده نمیشد.
_یه چیزایی از رو دست مامانم یاد گرفتم.
موهایش را پشت گوش انداخت و دوباره به اجاق گاز نزدیک شد.
_حواسم باشه نسوزه…
نوردخت برای خود آب خنکی ریخت و سوال اولش را دوباره تکرار کرد.
_حالا داشتی با کی حرف میزدی؟
آب دهانش را پرصدا بلعید.
یعنی صدای راستین را شنیده بود؟
با کفگیر و قاشقی که در دست داشت، کتلتها را زیر و رو کرد تا طرف دیگرشان نیز، بپزد.
_دوستم بود.
نوردخت چشمانش را ریز کرد و با لحن معنیداری، پرسید:
_دوستت، پسره؟
در دل، لعنتی به شانس بدش فرستاد.
_نه! این دوستم یهکم صداش بمه، وگرنه پسر نیست.
تصمیم گرفت بحث را عوض کند.
_دیگه دیدم شما ناهارو پختید، گفتم بذار شامو من بپزم. نمیشه که همهش تو زحمت بیوفتید.
نوردخت، با وجود اینکه توجیه لوا را باور نکرده بود، سخت نگرفت.
_دستت درد نکنه، ولی زود نیست؟
کتلتهای پخته شده رو جدا کرد و روی دستمال گذاشت تا روغنشان گرفته شود.
_چه زیاد هم پختی! چه خبره دختر…
نمیدانست دیگر چه بگوید.
از روی استرس، خندهای کرد.
_اِ؟ زیاده؟
_ خانم چیکار این دختر داری؟
هی سوالپچش نکن گناه داره.
دفعه اولشه سخت نگیر.
صدای خوابآلود پدربزرگش، چیزی کم از هدیه مستقیم خدا به او نبود!
با رکابی و پیژامه، در آشپزخانه ظاهر شده و کنار همسرش ایستاده بود.
_کاریش که ندارم؛ دستش هم درد نکنه.
فقط نگاه کن چهقدر پخته؟ خودش که نی قلیونه؛ هیچی نمیخوره.
من و تو هم نهایتاً ربع اینو بتونیم تموم کنیم والا…
لوا در واقع کاملا به اندازه غذا را آماده کرده بود فقط جرات نداشت بگوید جز ما سه نفر، دو پسر جوان خوشاشتها را نیز حساب کرده…
_بذار راحت باشه.
فدای سرش؛ کاریش نمیشه کرد.
برای آنکه مشکوک به نظر نرسد، به ناچار گفت:
_میخواید یه مقدارشو قایم کنم تو فریزر؟
نوردخت با تردید نگاهی به کتلتهای ظریف و خوش عطرو بویی که پخته شده بودند، انداخت و گفت:
_نه اونجوری مزهش میره.
همهشو درست کن وقتی آماده شد، زنگ میزنم راستین هم بیاد!
سلام عالی
راستین خوش شانسه ها😂