ناخودآگاه گوشهایم تیز شد اما وانمود کردم که آنچنان هم برایم مهم نیست.
_ چهطور مگه؟
_ راستش منو فرهاد، اول از همه اومدیم پایین.
شنیدم مامانجون داشت با موبایل حرف میزد.
مثل اینکه زنگ زده بود به آقاراستین و ازش خواسته که امشب حتما بیاد.
مطمئن بودم که او را ندیده ام.
_نیومده که…
_آره، از لحن ناراضی مامان نوردخت، فهمیدم که اومدنی نیست.
چرا از همه دوری میکرد؟
اصلا مشکلش چه بود؟!
_نگفت چرا نمیآد؟
شمیم شانه بالا انداخت.
_درست متوجه نشدم، ولی خب به نظرم عجیب نیست.
تقریبا اکثر دورهمیها رو یهجوری میپیچونن دیگه…
_مامانی دیگه چیزی نگفت؟
_چرا، خیلی عصبانی شد و گفت «اگه امشب نیایی، دیگه اسمم نباید بیاری و فکر می کنم نوهم، همراه پدر و مادرش همون روز تصادف،
با حیرت، به شمیم نگاه کردم.
اگر من چنین تهدیدی میشدم، حتماً اولین نفر در جمع حاضر می شدم اما حالا با گذشت نزدیک به دو ساعت از شروع دورهمی، اثری از او نبود!
مامان نوردخت آدمی نبود که صرفا بخواهد تهدید کند.
اگر حرفی میزد، پای آن می ایستاد و این یعنی خطر بزرگی راستین را تهدید می کرد!
واقعاً اهمیت نمیداد تنها فرد خانواده که مشتاق دیدنش بود هم، او را خط بزند؟
شانه بالا انداختم و تصمیم گرفتم برای آماده کردن میز شام به شمیم و فریماه بپیوندم.
علاوه بر قیمه نثار و قرمه سبزی که مامان نوردخت پخته بود، فریماه از خانهی خودشان ژله و سالاد ماکارونی آورده بود.
شمیم هم که عادت نداشت دست خالی به دورهمیهای آخر هفته بیاید، زحمت سوپ مرغ را کشیده بود.
خدا را از این بابت تشکر کردم؛ چرا که با وجود آن همه غذای چرب، مانده بودنم که چه بخورم.
کاسههای سوپخوری را روی میز میچیدم که صدای زنگ در باعث شد برای لحظهای تمام سر و صداها بخوابد.
که بود آن وقت شب؟ راستین ؟!
فرهاد، از جا بلند شد و گفت:
_من باز میکنم.
هنوز همه ساکت مانده و به در خیره بودند.
انگار آنها هم خبر داشتند که چه کسی قرار بود به آنجا بیاید.
در هر صورت، مدت زیادی طول نکشید که در چهارچوب در ظاهر شد.
برخلاف ما که حسابی به خودمان رسیده و اصطلاحاً لباسهای پلوخوریمان را تنمان کرده بودیم، او با تیشرت مشکی که روی تنش هم کمی آزاد بود و شلوار جین روشن، متفاوت به نظر میرسید.
فرهاد اما انتظار حضورش را نداشت.
همانجا ایستاده و مانع ورود راستین شده بود.
_نمیری کنار؟
بالاخره به خودش آمد و معذرتخواهی کرد.
_چرا، چرا… ببخشید. خوش اومدی!
راستین، سر تکان داد و جلوتر آمد.
سلام کوتاهی کرد که جز مامان نوردخت و بابا ایرج، کسی جوابش را نداد.
روی لبهای مامان نوردخت لبخند مغروری نشسته بود.
توانسته بود او را به مهمانی بکشاند و این کم چیزی نبود!
جو سنگینی حاکم و سکوت آزاردهندهای فضا را در بر گرفته بود.
مامان نوردخت، اولین نفری بود که به حرف آمد.
_خوش اومدی!
به مبل سلطنتی کنارش اشاره کرد.
_ بیا بشین اینجا.
بیحرف مسیرش را به همان سمت پیش گرفت.
اگر من جای او بودم، مطمئنم که نمیتوانستم آنقدر بیخیال باشم و محکم گام بردارم.
نمیدانم واقعا انرژی منفی دیگران برایش مهم نبود یا بلد بود خوب نقش بازی کند؟
هرچه که بود، فقط میتوانستم اعتماد به نفس بالایش را تحسین کنم.
بابا نتوانست سکوتش را حفظ کند.
ترشرو گفت:
_ ما دیگه بریم بهتره!
برویم؟ هنوز به نیمهی مهمانی هم نرسیده بودیم!
از جا بلند شد و به مامان و بعد به من که هاج و واج ایستاده بودم، با تکان سر اشاره کرد.
_هیچ کس، هیچجا نمیره!
_ ولی مادر…
مامان نوردخت، اجازهی حرف بیشتر نداد.
_بشین کوروش؛ هیچکس قبل از صرف شام، از این خونه پاشو بیرون نمیذاره!
حرف باباایرج جای هیچ بحث و اما و اگری نگذاشت.
_سفره و نعمت خدا حرمت داره.
کاری نکنید که این حرمتها شکسته بشه.
هرکس که از خانوادهی منه، سر این میز میتونه با بقیه غذا بخوره!
تا وقتی زندهم، هیچکس به جای من، حق نداره تصمیم بگیره کسی رو راه بده یا بیرون کنه!
بابا، از عصبانیت سرخ شده بود.
_والا ما کسی رو نخواستیم بیرون کنیم؛ خواستیم خودمون بریم تا اوقاتمون تلخ نشه!
لحن محکم بابا ایرج، هیچ تغییری نکرد و نرم نشد.
_هروقت مهمونی تموم شد، میتونی دست زن و دخترتو بگیری و ببری.
دیگه تمومش کن!
نه اینکه بابا ایرج، علاقهای به راستین داشته باشد؛ مطمئن بودم که هیچوقت دلتنگش نشده و مشتاق دیدنش نبوده اما آنچه که باعث میشد ورق به سمت راستین برگردد، این بود که پدربزرگ و مادربزرگم حس و عشقی اسطورهوار به یکدیگر داشتند.
اگر مامان نوردخت میخواست راستین امشب آنجا باشد، پس بابا ایرج هم اجازه نمی داد کسی دخالت یا ممانعت کند!
البته بابا هم هیچوقت به این شدت به حضور راستین واکنش نشان نداده بود.
مطمئن بودم دلیل لجاجتش این بود که خیال میکرد راستین قصد داشته به من نزدیک شود و حتی به همین خاطر مرا با خود به عنوان همراه به بیمارستان برده!
در واقع از بابت این موضوع، احساس خطر میکرد در حالی که خبر نداشت من هیچوقت با او جایی نرفتهام و کل ماجرا، دروغی بود که راستین مرا با آن از دست مواخذهی خانوادهی سختگیرم نجات داد!
برای اینکه جو کمی آرام شود، گفتم:
_شام آمادهست.
خدا را شکر، کمکم بیخیال حضور راستین شدند و به سمت میز بزرگ غذاخوری رفتند.
با صدای پرانرژی و بلندی شروع کردم به تعریف و تمجید از دستپخت مامان نوردخت.
_وای چه بوی خوبی میده!
غذاهات مثل همیشه، عالیه مامانی. عاشقشونم واقعا محشرن!
لبخند پر غرورِ مامان نوردخت، باز هم روی لب هایش نشست.
_میخواستم یادت بدم، ولی دل نمیدی! همش به فکر مانیکور و پدیکور و قرتیبازیاتی.
وگرنه کاری میکردم که دستپختت صدبرابر بهتر از من و مادرت بشه!
آنقدر «مانیکور و پدیکور» را با لحن بامزهای تلفظ کرد، که همه زیر خنده زدند.
البته همه به جز من و بابا و راستین!
با درماندگی نگاهش کردم.
باز می خواست به من گیر بدهد؟
عجب غلطی کردم او را مخاطب قرار دادم…
آخرین ظرف سالاد را هم روی میز گذاشتم و قصد کردم روی صندلی همیشگی، که طی یک قرارداد نانوشته جای من بود، بنشینم اما با دیدن راستین که روی صندلی کناریاش نشسته بود، میخکوب شدم…
تصمیم گرفتم که به بابا اصلا نگاه نکنم.
تقصیر من چه بود که همه، جایی دور از او را انتخاب کرده بودند و قرعه به نام من افتاده؟
سعی کردم حضورش را نادیده بگیرم و برای خودم غذا بکشم.
نگاهی به میز انداختم و دستم را به سوی تنها غذایی که بدون عذاب وجدان میتوانستم بخورم، دراز کردم؛ سوپ!
هنوز دستم به ظرف بزرگ سوپخوری نرسیده بود که، دستی از کنارم زودتر از من به آن رسید .
چندلحظه طول کشید تا درک کنم چه اتفاقی افتاده.
دست راستین بود که زودتر از من به ظرف رسید!
از میان آن همه غذا و دسر و پیشغذا، باید حتماً همانی را انتخاب میکرد که من کردم؟
دستم هنوز در حالی که نصفه و نیمه به سمت ظرف سوپ کشیده شده بود، بلاتکلیف مانده و من با دهان نیمهباز به سمتش برگشتم.
انگار او هم توقع این اتفاق را نداشت اما خیلی زودتر از من به خودش آمد.
نیمنگاهی انداخت و کاسهام را برداشت. داشت چه میکرد؟
قبل از اینکه بتوانم اعتراضی کنم، کاسهی مملو از سوپ را مقابلم گذاشت و این بار کاسهی خودش را پر کرد!
بهزحمت توانستم جلوی گرد شدن چشمانم را بگیرم.
این حرکت راستین، اگر یک فرد عادی و پسر عموی معمولی بود، هیچ اشکالی نداشت اما وقتی این کار را دقیقاً مقابل چشمان تیزبین بابا انجام می داد، میتوانست چه معنایی داشته باشد به جز چزاندن و درآوردن حرص او؟
جرات نکردم به بابا نگاه کنم
مزهی سوپ را هم نفهمیدم.
عملاً غذا کوفتم شده بود چون میدانستم به محض اینکه پا به خانه بگذارم، بابا آنجا را قیامت کرده و مدام سرکوفت میزند.
تقریبا همه بی سر و صدا فقط غذایشان را می خوردند و از پرحرفی و جنب و جوش قبل از ورود راستین خبری نبود.
عمه از آن سوی میز گفت:
_دستت درد نکنه مامان، مثل همیشه عالی!
بقیه هم شروع به تعریف و تمجید کردند که یکباره، چشم عمه به من و کاسهی سوپ خورد.
_ عمه چرا هیچی نمیخوری؟
فقط سوپ؟
حالا نگاه همگی روی من معطوف شده بود.
_خوبه همین عمهجون.
من چون رژیم، نمیتونم شبا غذای سنگین بخورم.
فکر می کردم این جمله، بحث را تمام میکند اما زهی خیال باطل…
_وا! چه رژیمی دیگه؟! تو که نی قلیونی والا…
مامان برایم چشم و ابرویی آمد تا از غذاهای دیگر هم امتحان کنم.
چهقدر از این دست تعارفاتی که در ایران مرسوم بود، بدم می آمد.
خب وقتی کسی نمی خواست غذا بخورد، چرا باید آن همه اصرار کرد؟!
از شمیم خواستم دیس پلو را که از من فاصله داشت، نزدیکتر کند.
_ بفرما عزیزم، تقصیر خودته.
یهجوری غذاها رو چیدی که سمت خودت جز سوپ و سالاد، هیچی نیست.
الان هم دستت به هیچکدوم نمیرسه.
لبخند کوتاهی زدم و برای خودم یک کف کوچک برنج کشیدم که بشقابی جلوی چشمانم قرار گرفت.
با تعجب به صاحبش یعنی راستین نگاه کردم.
_ تو رژیمی، من که نیستم!
چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم چه اتفاقی افتاده.
من به خاطر خودم همهی غذاها و دسرها را سمت دیگر چیده بودم و راستین که کنار من نشسته بود نیز، به هیچکدام دسترسی نداشت.
با خجالت لب گزیدم و گفتم :
_وای، اصلا حواسم نبود. ببخشید…
سری تکان داد و به بشقاب نگاه کرد.
توقع داشت برایش غذا بکشم؟!
_وا! چه رژیمی دیگه؟! تو که نی قلیونی والا…
مامان برایم چشم و ابرویی آمد تا از غذاهای دیگر هم امتحان کنم.
چهقدر از این دست تعارفاتی که در ایران مرسوم بود، بدم می آمد.
خب وقتی کسی نمی خواست غذا بخورد، چرا باید آن همه اصرار کرد؟!
از شمیم خواستم دیس پلو را که از من فاصله داشت، نزدیکتر کند.
_ بفرما عزیزم، تقصیر خودته.
یهجوری غذاها رو چیدی که سمت خودت جز سوپ و سالاد، هیچی نیست.
الان هم دستت به هیچکدوم نمیرسه.
لبخند کوتاهی زدم و برای خودم یک کف کوچک برنج کشیدم که بشقابی جلوی چشمانم قرار گرفت.
با تعجب به صاحبش یعنی راستین نگاه کردم.
_ تو رژیمی، من که نیستم!
چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم چه اتفاقی افتاده.
من به خاطر خودم همهی غذاها و دسرها را سمت دیگر چیده بودم و راستین که کنار من نشسته بود نیز، به هیچکدام دسترسی نداشت.
با خجالت لب گزیدم و گفتم :
_وای، اصلا حواسم نبود. ببخشید…
سری تکان داد و به بشقاب نگاه کرد.
توقع داشت برایش غذا بکشم؟!
_داره دستم خسته میشه!
زیر لب فاتحهی خودم را خواندنم و برایش پلو کشیدم.
سرش به سمتم چرخیده و انگار هنوز منتظرم بود.
دیگر چه میخواست از جانم؟
فهمید چقدر گیج و دستپاچه شدهام که به حرف آمد.
_برنج خالی بخورم؟
صدایمان آهسته بود و فقط خودمان متوجه میشدیم چه میگوییم.
احتمالا برای سایرین، فقط صدای ویز ویز مانندی به گوش میرسید.
گلویم رو صاف کردم و دوباره به شمیم گفتم:
_میشه قورمهسبزی رو هم بدی؟
_ آره عزیزم، نوشابه یا دوغ محلی هم میخوای؟
با فکر به مضرات نوشابه، بدون اینکه حواسم باشد نظر راستین را بپرسم، خودم گفتم:
_پارچ دوغ محلی رو بده.
عاشق طعم ترش دوغ و نعناع داخلش بودم.
برای خودم و راستین، دو لیوان ریختم و قبل از اینکه حرفی بزند، سریع گفتم:
_نوشابه همهش ضرره، باعث هزارتا بیماری میشه.
ظرف قورمهسبزی را کنار بشقابش گذاشتم تا برای خودش بکشد.
سرم را که بالا گرفتم، به طور اتفاقی بابا را دیدم که اگر کارد می زدی، خونش در نمی آمد!
زیر لب فاتحهی خودم را خواندنم و برایش پلو کشیدم.
سرش به سمتم چرخیده و انگار هنوز منتظرم بود.
دیگر چه میخواست از جانم؟
فهمید چقدر گیج و دستپاچه شدهام که به حرف آمد.
_برنج خالی بخورم؟
صدایمان آهسته بود و فقط خودمان متوجه میشدیم چه میگوییم.
احتمالا برای سایرین، فقط صدای ویز ویز مانندی به گوش میرسید.
گلویم رو صاف کردم و دوباره به شمیم گفتم:
_میشه قورمهسبزی رو هم بدی؟
_ آره عزیزم، نوشابه یا دوغ محلی هم میخوای؟
با فکر به مضرات نوشابه، بدون اینکه حواسم باشد نظر راستین را بپرسم، خودم گفتم:
_پارچ دوغ محلی رو بده.
عاشق طعم ترش دوغ و نعناع داخلش بودم.
برای خودم و راستین، دو لیوان ریختم و قبل از اینکه حرفی بزند، سریع گفتم:
_نوشابه همهش ضرره، باعث هزارتا بیماری میشه.
ظرف قورمهسبزی را کنار بشقابش گذاشتم تا برای خودش بکشد.
سرم را که بالا گرفتم، به طور اتفاقی بابا را دیدم که اگر کارد می زدی، خونش در نمی آمد!