رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۵

4.1
(19)

 

 

 

دستم را روی زنگ گذاشتم و خدا خدا کردم که در خانه باشد و خب…

برای یک‌بار هم که شده خدا پشتم در آمد!

 

_ کیه؟ ای بابا …اومدم مگه سر آوردی؟!

 

همین که در باز شد و او را در چهارچوب در دیدم، اختیارم را از دست دادم.

 

کوبیدن سرم به پیشانی‌اش اولین واکنشم بود.

آخ بلندی گفت و به سرعت عقب افتاد.

با دست، سرش‌ را چسبیده بود.

 

پا در خانه‌اش گذاشتم و در را با آرامش بستم.

آن‌قدر شوکه بنظر می‌رسید که انگار زبانش بسته شده بود.

من اما حوصله‌ی مقدمه‌چینی‌ نداشتم.

یک‌راست رفتم سراغ اصل مطلب!

 

_ فکر کردی خیلی قوی هستی؟

خیلی زور داری؟ به بازو‌های پت و پهنت می‌نازی؟ خیلی خوب قدرتت‌و بهم نشون بده!

 

با تعجب گفت؛

 

_تو… همونی که تو مغازه…. با لوا

 

دکمه‌ی سر آستینم را باز کردم و گفتم:

 

_ پسر عموشم! می‌شناسی انگار.

 

یقه‌اش را گرفتم و از جا بلندش کردم. کم‌کم داشت به خودش می‌آمد.

رهایش که کردم، قدمی عقب رفت و محتاطانه نگاهم کرد.

 

_ حرف حسابت چیه؟ چی می‌خوای اومدی خونه‌م؟

 

_ من اومدم یه خورده زورآزمایی کنیم! و البته حد و حدودت رو بهت یادآوری کنم.

 

چهره‌اش توی هم رفت و تیز نگاهم کرد. انگار بالاخره بهش برخورده بود!

 

_ مگه این‌جا چاله میدونه که لات بازی در می‌آری؟

گمشو از خونه‌ی من بیرون!

کارم به کجا رسیده که هر بی سر و پایی واسم خط و نشون می‌کشه!

 

با این حرف‌ها نمی‌توانست تاثیری روی من بگذارد.

جلو که آمد، دستش را گرفتم و محکم پیچاندم.

.

سعی کرد خودش را از مخمصه رها کند. اما هرچه زور می‌زد، به درد خودش اضافه می‌شد.

 

لب‌هایش را به هم چفت کرده بود تا از درد ناله نکند.

 

از پشت بهش چسبیدم، از آن وضعیت لذت می‌بردم.

 

در عین حال خنده‌ام گرفته بود…

فکر می‌کردم حداقل کمی بیشتر درگیر بشویم‌.

حتی خودم را هم برای چند مشت و لگد احتمالی آماده کرده بودم.

 

_ لوا بی‌کس و کار نیست که بتونی هر غلطی که می‌خوای بکنی و هر بلایی خواستی سرش بیاری پسرجون!

دفعه‌ی بعدی اگه ببینم دور و برش می‌پلکی، بلایی به سرت می‌آرم که حتی خودت نفهمی چه‌طوری و از کجا خوردیش!

 

عصبانی شد و خودش را هر‌طور که شده، از حصارم بیرون کشید.

فریاد زد:

 

_ نفهمیدی گفتم هری؟ روابط منو دوست دخترم به تو هیچ ربطی نداره.

تو واسه چی داری بال‌بال می‌زنی؟

فقط چون دختر عموته؟

از کی تا حالا صاحاب پیدا کرده؟

تو کجا بودی تا حالا؟

یهو یه پسر عمو‌ی دلسوز، از آسمون تلپی افتاد پایین؟

فکر کردی حالیم نیست چه آدمای کثیف و خائنی هستید ولی دست پیش گرفتید که پس نیوفتید؟

نذاشت یکی دو هفته از کات کردنمون بگذره بعد با یه پسر دیگه بگرده!

ریختید رو هم دیگه و من‌و از سر راهتون برداشتین؛ توقع داشتی مثل بز نگاهتون کنم تا به ریشم بخندین؟

من ساده رو بگو‌ که امروز باز هم خام حرفای لوا شدم!

چند بار بهت سرویس داده که این‌جوری واسش یقه جر می‌دی؟

 

دیگر داشت زیادی حرف می‌زد و گوش من طاقت شنیدن مهملات و هزیان‌های آدم‌های معلوم‌الحال را نداشت.

 

مشتم که روی صورتش نشست، حرفش قطع شد.

به خودم که آمدم، اهورا روی زمین پهن شده و من روی سینه‌اش نشسته بودم.

 

خون از روی بینی‌اش به کل صورتش پخش شده بود و‌ من نفس نفس می‌زدم…

 

 

لوا را یک عمر بود که می‌شناختم.

از چهارده، پانزده سالگی‌ام.

 

آن موقع‌ها دبستانی بود و هنوز چهره‌ی بچگانه و معصومانه‌ای داشت.

مادرش اصرار داشت روسری سرش کند و او به محض دور شدن مادرش آن را در می‌آورد و با شیطنت می‌خندید.

 

برخلاف آرتا، هیچ‌وقت سعی نکرد به من نزدیک شود.

نه هم‌سن و سالش بودم و نه هم‌جنسش.

با اخم‌هایی که از نوجوانی ناخودآگاه روی صورتم نقش بسته بود، اتفاقا به نظرش ترسناک می‌رسیدم.

 

با بزرگ‌تر شدنش، شیطنتش کم‌تر شد. گاهی صدای خنده‌اش را می‌شنیدم ولی اگر به چشمانش نگاه می‌کردم، غم آن را می‌توانستم بخوانم…

 

چشمانش گاهی باعث می‌شد یاد خودم بیوفتم و همین باعث می‌شد از او فرار کنم.

 

گه‌گاهی از پشت پنجره می‌دیدمش، اما هیچ برخوردی نداشتیم و از همان روزی که پسری غریبه تا نزدیک خانه رساندش، متوجه رابطه‌ی پنهانی‌اش شدم.

 

امیدوار بودم بفهمد که چه کار می‌کند. این شهر پر بود از گرگ‌ها، دیوانه‌ها، بی‌رحم‌ها…و او چه بود؟ فقط یک دختر بی‌تجربه و البته پر از ترس و عقده!

و حالا برایم گران تمام شده بود که کسی به او تهمت بزند و هرچه از دهنش دربیاید، بگوید!

 

خودم را کنار کشیدم.

آن‌قدر زده بودمش که دست‌های خودم نیز درد می‌کرد چه برسد به صورت متلاشی او.

 

حتی جان نداشت ناله کند و تنها صداهای ریزی از بین لب‌هایش به گوش می‌رسید!

 

پشیمان بودم؟ ابدأ!

تاوان کسی که اختیار چاک دهانش را نداشت، همین بود.

 

بالای سرش ایستادم. دیگر باید می‌رفتم، کارم تمام شده بود.

 

_ من جای حرف زدن عمل می‌کنم، پس تهدیدم‌و جدی بگیر!

 

+++

 

لوا

 

مامان با تعجب و بهت نگاهم کرد. دستش را روی گونه‌اش گذاشته بود و آرام پرسید:

 

_خاک به سرم، چی‌شده؟

 

آب دهانم را به زحمت بلعیدم.

آن‌قدر مشوش بودم که وقت نشده بود به دروغ قانع کننده‌ای فکر کنم.

 

_اوم… راستش…

 

نگاهی به اتاق خوابشان انداخت تا از نبود بابا مطمئن شود.

 

بازویم را گرفت و با خود کشید. در اتاقم را باز کرد و مرا به داخل فرستاد.

 

خودش هم پشت سرم وارد شد و در را قفل کرد.

آرام حرف می‌زد.

 

_چرا این‌جوری شدی؟ صورتت کبود شده!

 

_چیزی نیست. از پله‌ها افتادم زمین!

 

نگاه ماتش را از رویم برنداشت.

 

_یعنی چی؟ چرا؟ کجا افتادی؟

 

روی تخت نشستم. هیچ ایده‌ای نداشتم و کمی زمان می‌خواستم تا بتوانم روی آن فکر کنم.

 

_مامان حالم خوبه. چرا شلوغش می‌کنی؟

 

_کجای حالت خوبه؟ دیگه من‌و می‌خوای گول بزنی؟ مادرت‌و؟

 

آهی کشیدم و چشمانم را برای لحظاتی بستم.

 

_رنگت پریده. صورتتم که کبوده! بعد می‌گی هیچی نیست!

 

_خب دارم می‌گم افتادم. بالاخره طبیعیه یه‌کم زخم و زیلی بشی دیگه. رنگمم از ترس پریده!

 

مورد آخر را دروغ نگفتم. ترس از اهورا و پله چندان تفاوتی نداشت…

 

کنارم روی تخت نشست.

 

_من نگرانتم لوا… این روزا خیلی عجیب و غریب شدی.

مدام بیرون از خونه‌ای.

حالتم که چند وقتیه رو به راه نیست… همش سعی می‌کنی ازم همه چی رو پنهون کنی ولی من که می‌فهمم.

 

_مراقب خودم هستم، نگران نباش.

 

دست روی موهایم کشید و شروع به نوازش کرد.

 

_نیستی دیگه… اگه بودی که حال و روزت این نبود دخترم. باهام حرف بزن… اگه چیزی اذیتت می‌کنه بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم.

 

چه می‌گفتم؟ اصلا فایده‌ای هم داشت؟

همه چیز را کف دست بابا می‌گذاشت و او هم واکنشش مشخص بود!

 

مامان تفکر مستقلی نداشت و نمی‌توانست به تنهایی تصمیم بگیرد وگرنه که می‌دانستم هم من و هم ارتا را دوست داشت.

 

وسوسه درد و دل کردن با مامان را پس زدم و به بهانه‌ی تعویض لباس، از جا بلند شدم.

 

وقتی جوابی نشنید، آهی کشید و گفت:

 

_از اتاقت فعلا بیرون نیا. برای شام هم که اومدی، به صورتت برس معلوم نشه. بابات نفهمه بهتره!

 

احتمالا اولین باری بود که مطلبی را از او پنهان می‌کرد. از اتاق که بیرون رفت، تیشرت خنک و شلوار نخی تن کردم و زیر پتو خزیدم.

 

موبایل را برداشتم و با تردید به شماره راستین نگاه کردم. نگرانش بودم.

می‌ترسیدم اهورا بلایی سرش بیاورد. مگر چه گناهی کرده بود؟

 

نمی‌خواستم به خاطر کمک به من و آرتا تاوان پس بدهد.

شماره‌اش را گرفتم اما خاموش بود!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x