رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۹

4.1
(18)

 

 

این رسما یک پیشنهاد کاری بود؟ یعنی می‌خواست من را هم عضوی از خودشان بداند؟ نمی‌توانستم قبول کنم…

مگر چه‌قدر درآمد داشتند که بخواهم حداقل سی درصد آن را نیز برای خودم بردارم؟

 

من قبول کردم کمک کنم چون می‌خواستم کمی از زحمت‌هایی را که برای من و آرتا کشیده بود، جبران کنم نه این‌که باعث کم شدن درآمدشان شوم.

 

_نه! من برای این کارو نمی‌کنم…

 

میان حرفم پرید و گفت:

 

_ روی حرفم جدی‌ام!

 

_من…

 

_بهش فکر کن. اگه نمی‌خوای قبول کنی، نمی‌تونم بذارم این همه انرژی و وقت هدر بدی!

 

به ناچار سری تکان دادم و مجبورش کردم که برای ویدئو هم خودش را آماده کند.

با وجود تمام بدخلقی هایی که کرده بود، عکس و فیلم‌ها خیلی خوب شده بودند و قبل از آپلود کردنشان در پیج هم، ابتدا باید ادیت می‌کردم تا همه چیز حرفه‌ای به نظر برسد.

 

در چشم به هم زدنی، چند ساعت گذشته بود.

دنبال یک پیج با بازدهی بالا می‌گشتم تا تبلیغ‌مان را بکند.

باید کم کم به خانه برمی‌گشتم و عکاسی از شعبه دوم را روز دیگری انجام می‌دادم.

 

مرتضی با کنجکاوی پرسید:

 

_ از کجا می‌فهمی به کدوم پیج تبلیغ بدی، بهتره؟

 

موبایل را کنار گذاشتم.

 

_پیجی که بازدید پست و استوری‌هاش بالا باشه رو چک می‌کنم.

کامنت‌ها اگه زیاد باشه، یعنی فالووراش فعالن و به حرفش گوش می‌دن

 

 

پس اگه یه پیج پیدا کنیم که هم بازدید بالایی داشته باشه و هم فالوراش به تبلیغاتش اهمیت بدن، می‌تونه بازدهی خوبی داشته باشه.

فعلا سه تایی پیج جدا کردم و پیام دادم ببینم چه‌قدر می‌گیرن برای تبلیغ.

 

_تو این چیزا رو از کجا می‌دونی؟

 

لبخند تلخی زدم.

 

_یه زمانی خودم می‌خواستم آنلاین‌شاپ بزنم. بابام خیلی مخالفت می‌کرد؛ دیگه بی‌خیال شدم…

 

سری تکان داد و پرسیدم:

 

_راستین نیستش؟ می‌خوام برم خونه. می‌خواستم باهاش خداحافظی کنم.

 

_رفته ناهار بگیره. یه‌کم صبر کن، ناهار بخور بعد برو.

 

_ای وای چرا آخه؟ اگه می‌دونستم، می‌گفتم نگیره برای من.

 

تعارف نکرده بودم و واقعا ترجیح می‌دادم برای من نمی‌خرید.

غذاهای رستوران و فست‌فودها کالری بالایی داشتند و رژیمم به هم می‌خورد.

 

_مگه می‌شه ما بخوریم؛ شما نگاه کنی؟

 

همان لحظه، راستین در حالی‌که کیسه حاوی غذا در دستانش بود، رسید.

 

_لوا خانم می‌خواد بره، من گفتم حداقل بعد ناهار…

 

نگاهش به سمتم چرخید و پرسشی نگاهم کرد.

 

_راستش بیشتر بمونم، دیرم می‌شه.

 

می‌ترسیدم بابا زودتر به خانه برود و مرا نبیند.

حتی شاید دانشگاه بودنم را باور نکند و مشکوک شود.

 

آرام پرسید:

 

_چرا

_می‌ترسی بابات گیر بده؟

 

سرم را به تایید تکان دادم.

 

_باشه، یه چیزی بخور حداقل، بعدش برو

خسته شدی.

 

با تردید نگاهش کردم.

فوقش عصر می‌رفتم پیاده‌روی…

زشت بود اگر همراهی نمی‌کردم.

 

مرتضی پرسید:

 

_برای من چی سفارش دادی؟

 

در مغازه را بست و گفت:

 

_ واسه جفتمون چلوکباب.

 

کرکره را پایین کشید تا دید افراد از بیرون به داخل مغازه از بین برود.

 

احتمالاً این کار را به خاطر من انجام می‌داد تا معذب نباشم.

 

مرتضی چهارپایه‌های کوچک و میزگردی کنار هم چید.

 

_چه جالب! دقیقاً سه تا چهار پایه هست.

 

_آره، من‌و داداشم‌و راستین، امروز قسمت تو بود دیگه.

 

لبخندی زدم و زیر چشمی به راستین که ظرف یک‌بار مصرف غذا را از کیسه جدا می‌کرد، نگاه کردم.

 

برای خودشان غذا چید و کیسه‌ی دوم را دست من داد.

 

_مال تو فرق داره.

 

متوجه منظورش نشدم.

 

_این سالم‌ترین غذایی بود که داشتن؛ نمی‌دونم دوست داری یا نه…

 

با کنجکاوی در ظرف را باز کردم.

مرغ‌های گریل شده و مخلفاتی مثل کاهو، گوجه گیلاسی و مقداری ذرت پخته شده دورچین آن بود.

 

باذوق گفتم:

 

_ممنونم!

 

با لبخند کوچکی که گوشه‌ی لب‌هایش نقش بسته بود، سری تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد

 

 

با آرامش خوشایندی، در حال خوردن غذایم بودم که موبایلم زنگ خورد.

 

هر سه، دست از غذا کشیدیم و من نگاهی به صفحه‌ی موبایل انداختم.

 

عذرخواهی کوتاهی کردم و از بوتیک بیرون آمدم.

 

_بله مامان؟

 

دستپاچه و سریع حرف می‌زد و تن صدایش کاملا آرام و پچ‌پچ گونه بود.

 

_بابات این‌جاست، هر جا هستی خودت‌و سریع برسون!

 

گیج و حیران گفتم:

 

_الو، مامان؟

 

هر چه صدا زدم، جوابم را نداد. بابا چرا آن‌قدر زود به خانه برگشته بود؟

 

پس برای همین مامان آن‌قدر آهسته حرف می‌زد… نمی‌خواست متوجه شود که من را خبر کرده! اما دلیل آن همه دستپاچگی را نمی‌فهمیدم…

ممکن بود به نحوی متوجه دانشگاه نبودن من شده باشد؟

 

ترس به جانم نشست! باید هر چه زودتر به خانه برمی‌گشتم.

به داخل بوتیک برگشتم و سراغ وسایلم رفتم.

 

_من باید برم…

 

راستین قاشق و چنگال‌ را در ظرف رها کرد و پرسید:

 

_الان؟ چه عجله‌ایه؟

 

مضطرب جواب دادم:

 

_نمی‌شه، باید برم …

 

_خب اول غذات‌و کامل بخور!

 

صدای راستین را درست نمی‌شنیدم.

مدام به احتمال‌های مختلف فکر می‌کردم.

 

به این‌که چه اتفاقی افتاده و من باید خودم را برای چه چیزی آماده می‌کردم.

 

حالا مقابل من ایستاده بود و نگران نگاهم می‌کرد.

 

آرام لب زدم:

 

_بابام برگشته خونه…

 

+++

 

چندبار سعی کردم با مامان تماس بگیرم اما جوابم را نداد و این باعث شد دلشوره‌ام بیشتر شود.

 

_ جواب نمی‌ده!

 

برعکس من، راستین آرام بود.

 

_ شاید دستش بنده.

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم، پایم ناخودآگاه تیک عصبی گرفته بود و تکان تکان می‌خورد.

 

_ دلم شور می‌زنه!

 

نیم‌نگاهی به من انداخت و حال و روزم را که دید، گفت:

 

_ یه زنگ به آرتا بزن، شاید اون بدونه جریان چیه.

 

فکر بدی نبود. به سرعتش شماره‌اش را گرفتم و منتظر شنیدن صدایش ماندم. چند باری بوق خورد اما بالاخره جواب داد.

 

_ جانم لوا؟

 

صدایش کاملا آرام و معمولی بود.

 

_ سلام داداش، خوبی؟ چی‌کار می‌کنی؟

 

_ خوبم، تا همین چند ساعت پیش کنار هم بودیم، بازم حالم‌و می‌پرسی؟

هیچی نشستم، یه وقتا که مشتری می‌آد جوابشو می‌دم بقیه وقتا بی‌کارم.

 

پس حتی اگر اتفاقی هم افتاده باشد، آرتا از من بی‌خبرتر بود.

 

_ باشه، منم کارای فیلم‌برداری و عکاسی تموم شد، دارم برمی‌گردم خونه!

 

بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم. مثل تمام این مدت دورتر ماشین را نگه داشت تا پیاده شوم که کسی متوجه همراهی‌اش با من نشود.

 

_ ممنونم.

 

سری تکان داد و گفت:

 

_برو ببین چه خبره

 

دست و پاهایم را گم کرده بودم با این حال به خودم دلداری می‌دادم که همه چیز را زیادی بزرگ کرده‌ام.

 

زنگ در خانه را زدم و دست‌های خیس‌شده از استرسم را با گوشه‌ای از مانتوام پاک کردم.

 

مامان در را به سرعت باز کرد؛ رنگ به رو نداشت واین نگرانی‌ام را از قبل بیشتر می‌کرد.

 

دستم را کشید تا حرفی بزند، اما صدای‌نعره‌ی بابا، باعث شد هردو از جا بپریم.

 

وقتی با خشم به سمتم آمد، قلبم برای لحظه‌ای از تپیدن ایستاد

 

_ کدوم گوری بودی تو‌، ها؟

 

دلم هری ریخت و چشم‌هایم گرد شد، چرا انقدر عصبی بود؟

 

_ سلام…

 

_ سلام و زهرمار، هرروز که من می‌رم سرکار، وضع همینه؟ از کله‌ی صبح تا بوق شب تو شهر ول می‌چرخی؟

 

با آن‌که لرز به جانم نشسته بود، سعی کردم از خودم دفاع کنم.

 

_ بابا این چه حرفیه؟ یعنی چی ول می‌چرخم؟

 

با آن چهره‌ی خشمگین و قرمز، جلو که آمد، آن‌قدر هیبت ترسناکی پیدا کرده بود که حرف در دهانم ماسید.

 

_ آرتا کجاست؟

 

دهانم کاملا خشک شده بود و قلبم یکی در میان می‌زد

 

_ فقط نگو نمی‌دونی که یه جوری می‌زنم تو دهنت و سرتا پات و خون می‌کنم که حداقل تا یه ماه روت نشه بری بیرون.

 

از شدت ترس زبانم بند آمده بود و مامان متوجه حال بدم شد.

 

_ کوروش داری چی‌کار می‌کنی؟ ول کن بچه رو الان سکته‌ش می‌دی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

مرسی 💖
یه سوال میپرسم اگه خواستی جواب بده
شما چند سالته؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x