رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید- پارت ۹

4.5
(11)

 

استاد در حال تدریس بود اما من درست متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم.

تمام ذهن و حواسم به اهورا بود که بعد از اتمام کلاس می‌دیدمش.

 

نسیم، با اکراه نگاهش را از جزوه گرفت و دستانش را کمی نرمش داد.

 

_چه غلطی کردم اومدم معماری.

به خدا پشیمونم… اصلاً از اون خنگ‌ترم که واسه فوق هم ادامه دادم.

آخه یکی نیست بگه، مگه با همون لیسانس چه غلطی تونستم بکنم که با این یکی بکنم؟ کو کار؟

پارتی خیلی مهمه که من اصلا ندارم…

 

با صدایی که استاد متوجه نشود، گفتم:

 

_ به نظرم خودتم پول داشته باشی، تا حدودی کارت راه میوفته.

حتماً لازم نیست پارتی داشته باشی.

 

_آخه همین‌جوری هم که نمی‌گن بفرمایید چون پول داری، برو دفتر مهندسی بزن.

تجربه من خیلی کمه، خیلی…

احتیاج به حمایت دارم.

استاد حیدری به قولایی داده بود ولی نمی‌دونم چرا ازش خبری نشد.

 

نمی‌دانستم چه بگویم.

اگر کار هم گیر نمی آوردم، چندان مهم نبود.

این رشته را از روی علاقه انتخاب کرده بودم و از طرفی مطمئن بودم که بابا کمکم خواهد کرد و در به در پیدا کردن کار مناسب نخواهم بود.

 

آن‌قدر نفوذ و قدرت داشت که تک‌دخترش را مشغول به کار کند!

 

 

در حال جمع کردن وسایلم بودم که سالومه خداحافظی کرد.

 

خبر داشت که قرار بود اهورا را ببینم و می‌دانست این یعنی بعد از کلاس، با یک‌دیگر وقت نمی‌گذارنیم.

 

زمانی‌ که ماجرا را برایش گفتم، پشت‌چشمی برایم نازک کرد و با تاسف سر تکان داد.

 

«چی‌کارت کنم؟ خنگی دیگه!

لیاقتت همینه پسره‌ی نچسبه»

 

بعداً می توانستم از دلش در بیاورم.

فعلاً باید روی اهورا و حرف‌هایی که می‌خواستم بگویم، تمرکز می‌کردم.

 

او را در محوطه ایستاده، در کنار دوستانش دیدم.

حرفی به آن‌ها زد که احتمالاً خداحافظی بود و به سمتم آمد.

 

_سلام، چه‌قدر طول کشید این کلاس کوفتیت!

 

آن‌قدر عادی صحبت می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اما من نمی‌توانستم مثل او باشم.

 

هنوز خوابم به حالت قبل برنگشته بود. دو شب گذشته را تماماً با کابوس صبح کرده بودم.

 

_سلام. آره، استاد هی توضیح می‌داد، بچه‌ها هم زیاد سوال می‌کردن.

 

لحنم نه خیلی گرم بود و نه کاملاً سرد.

سعی کردم اعتدال را رعایت کنم.

 

متوجه شد، چرا که زیر چشمی نگاهی به من انداخت و همین‌طور که دستش را به معنی خارج شدن از آن‌جا نشان می‌داد، پرسید:

 

 

_چه خبر؟

 

کوتاه و زیر لب جواب دادم:

 

_سلامتی.

 

پوفی کشید و گفت:

 

_ بریم سوار ماشین بشیم.

 

نگران نبود کسی ما را با یک‌دیگر ببیند.

تقریباً اکثر کسانی که ما دو نفر را می‌شناختند، می‌دانستند که باهم دوستیم.

 

داخل ماشین نگاه دقیقی به چهره‌ام انداخت.

کبودی صورتم خیلی کم‌تر شده بود و همان رد کم‌رنگ باقی‌مانده را با آرایش ناپدید کرده بودم.

 

ماشین را به راه انداخت و گفت:

 

_ با شایان درگیر شدم!

 

صورتم سمتش چرخید.

 

_چی؟! دعوا کردین؟

 

_پس چی؟ خیال کردی من سیب‌زمینی ‌ام؟

مگه نگفتی که رفاقتم‌و باهاش به هم بزنم؟

مگه همین‌و نمی‌خواستی؟

 

با تعجب نگاهش کردم‌.

توقع منت‌کشی و عذرخواهی داشتم، آن‌وقت او با این لحن طلبکار با من صحبت می‌کرد!

 

 

_اهورا، داری منت چی رو سرم می‌ذاری؟

تشکر کنم که دیگه با یه بی‌شرفِ عوضی رفاقت نمی‌کنی؟

بگم ممنونم که نمی‌خوای دیگه با یه متجاوز دوست باشی؟

 

بدون این‌که جوابی به سوالاتم دهد، گفت:

 

_صبر کن برسیم، تو ماشین نمی‌خوام بحث کنم، تمرکز ندارم رو حرفام.

 

سپس دستش را روی بوق گذاشت و فحش رکیکی به راننده ماشین که یک‌باره مقابلمان در آمده بود، داد.

 

مخالفتی نکردم.

قبلا بارها به خانه اش رفته بودم و می‌دانستم فاصله‌ی زیادی تا دانشگاه داشت.

 

چشمانم را بستم و سعی کردم کمی ذهنم را آرام کنم.

وقتی به خودم آمدم که اهورا در حال تکان دادنم بود.

 

_لوا؟ پاشو ببینم، چه وقت خوابه؟

 

به‌زحمت چشمان سنگین شده‌ام را باز کردم.

حتی نفهمیدم که کی خوابم برده بود…

 

_ رسیدیم؟

 

چپ چپ نگاهم کرد و از ماشین خارج شد.

 

_بله، ببخشید اگه دیگه کم خوابیدی!

 

توجهی به طعنه‌اش نکردم و همراهش شدم

 

 

سوئیچ و کیف لپ تاپش را روی کانتر رها کرد و گفت:

 

_ چی می‌خوری؟

 

گرسنه‌ام که نبود هیچ، به کل اشتها نداشتم.

حالم خوب نبود و احتمال می‌دادم مشکلم عصبی باشد؛ چرا که از شب تولد یک وعده‌ی درست و حسابی نخورده بودم.

 

_هیچی نمی‌خوام اهورا، بیا بشین.

 

دستش را به معنی «برو بابا» تکان داد و مدتی بعد با دو لیوان آب‌آلبالو بازگشت.

 

خودم که خیال کردم باز هم سراغ مشروب رفته اما نگاهم را که دید، گفت:

 

_آب آلبالوئه بابا، نترس!

این‌قدر حالیمه که وسط روز مست نکنم.

 

توجهی به حرف‌هایش نکردم.

می‌خواستم زودتر به نتیجه برسیم.

 

_منظورت از طعنه‌هایی که تو ماشین به من زدی، چی بود؟

 

کمی از آب‌میوه‌اش را نوشید و گفت:

 

_ کدوم طعنه؟

 

_همین که من می خوام دوستیِ تو شایان رو به هم بزنم!

 

حتی سعی نکرد انکار کند.

 

_یعنی نمی‌خوای؟

 

دهان باز کردم تا اعتراض کنم اما دستش را بالا آورد و سریع گفت:

 

_نه، وایسا! من می‌دونم شایان چه گوهی خورده.

واسه همین زدم دهنش‌و سرویس کردم دیگه!

اما خودش گفت مست بوده.

اصلا اون‌قدر مست کرده بوده که حتی درست یادش نبود چه غلطی کرده!

 

نمی‌توانستم چنین توجیهی را بپذیرم. خنده‌ی عصبی کردم.

 

_خب که چی؟ این دلیل قانع کننده‌ایه؟

اگه جنبه نداره، چرا این‌قدر مشروب می‌خوره؟!

 

_من نمی‌گم کار خوبی کرده، ولی می‌گم شایانِ همیشگی نبوده و روی کاراش هیچ فکری نکرده!

 

فاصله‌اش را با من کم کرد و لحنش ملایم‌تر از قبل شد.

 

_لوا تو برای من خیلی مهمی.

حتی مهم‌تر از هشت سال دوستیم با شایان.

اون‌قدر زدمش که کل صورتش‌و خون برداشت.

فکر کنم دماغش شکست، ولی قبول کن تقصیر خودتم بود.

 

با ناباوری پرسیدم:

 

_من؟!

 

_آره، تو مگه قرار نشد از کنار من تکون نخوری؟

پس چرا پا شدی، رفتی طبقه بالا که اصلا صدات‌و کسی نمی‌تونه بشنوه؟

 

داشت با این حرف‌هایش دیوانه‌ام می‌کرد.

چه مرگش بود؟

 

_ آخه چه ربطی داره اهورا؟!

سرم از اون همه سروصدا، درد گرفته بود.

رفتم یه‌کم آروم شم چند دقیقه و بعدش برگردم.

چه می‌دونستم رفیق تو قراره خفتم کنه!

 

_وقتی حرفم‌و گوش نمی‌دی همین می‌شه دیگه!

 

با تمسخر جواب دادم:

 

_ببخشید واقعا، خبر نداشتم دوستات متجاوزن!

 

با لحن عصبی و کلافه‌ای گفت:

 

_لوا درست صحبت کن تو هم!

 

بغض کرده بودم. هیچ‌چیز آن‌طور که توقع داشتم، پیش نرفته بود.

 

_می خوام برم!

 

_ کجا؟ تازه اومدی، مسخره‌بازی درنیار.

بمون درستش کنیم.

 

_ بمونم که من‌و بیشتر متهم کنی؟

من اصلا نمی‌فهمم تو چرا داری با من بحث می‌کنی!

من عصبیم، ناراحتم، ترسیدم…

شبا نمی‌تونم راحت بخوابم.

همش قیافه‌ی اون دوست عوضیت می‌آد جلوی چشمام!

برای که خانواده‌م نفهمن چه اتفاقی افتاده، تموم مدت استرس کشیدم.

آخرشم تو می‌گی می خواستی نری طبقه‌ی بالا؟!

مگه من کف دستم‌و بو کرده بودم که قراره چه اتفاقی بیوفته؟

 

ظاهراً اهورا از موضعش پایین آمد؛ چرا که مرا در آغوش گرفت و سرم را به سینه‌اش چسباند.

 

_ خوشگلم چرا گریه می‌کنی؟ هوم؟ قربونت برم آروم باش…

به خدا اشکاتو می‌بینم، دیونه می‌شم. منظورم‌و بد متوجه شدی، دارم می‌گم اگه پیشم بودی، خودم می‌تونستم ازت مراقبت کنم. اون‌وقت اتفاقی برات نمی‌افتاد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x