آنقدر درگیر شدم که اهورا و حرفهایش را کاملاً فراموش کردم.
مدتی بعد، وقتی به مغازه نگاه کردم، چندبرابر زیباتر از قبل شده بود.
_عالی شد.
این را یحیی گفت و بقیه هم تایید کردند.
خوشحال بودم که خوششان آمده.
لبم را تر کردم و با تردید گفتم:
_ ولی کافی نیست!
راستین سمت من چرخید و خسته گفت:
_ من دیگه حوصله ندارم!
بقیه هم دست کمی از او نداشتند اما حرفی نزدند.
_نه منظورم این نبود، یه پیشنهادی دارم…
_خب بگو!
نمیدانم چرا همیشهی خدا هم طلبکار بود این پسر.
_ اینجا خیلی خوشگل شده.
تنوع لباس خیلی خوبی هم دارید ولی فروشتون محدود مطمئناً.
الان عصر، عصر تکنولوژیه.
باید ازش استفاده درست و مفید کرد.
این که فقط یکی، دوتا مغازه، تو پاساژای تهران داشته باشید، بیشتر میتونید فروش کنید یا وقتی که موجودی لباسهاتون رو از همهجای ایران حتی دورترین روستاهای کشور هم بتونن سفارش بدن؟
هر چهارنفر با دقت به حرفهایم گوش میدادند؛ پس ادامه دادم:
_ میتونیم یه پیج اینستاگرام بزنیم.
عکس لباسها رو با اطلاعاتی که لازمه بذاریم.
مثل جنس و رنگ و سایزهای موجود…
آدرس هر دوتا مغازه رو هم میذاریم که هر کی خواست حضوری خرید کنه و هر کی هم دور بود، اینترنتی!
_من اصلا از این چیزا سر در نمیآرم؛ بیخیال!
حدس میزدم راستین مخالفت کند.
_ لازم نیست همه این کارا رو خودت انجام بدی!
پیج میتونه ادمین داشته باشه.
حتی اگه کارتون بگیره و مشتری زیاد بشه، دیگه یه ادمین کافی نیست و همزمان لازمه چندین نفر پاسخگوی مشتری باشن.
یحیی گفت:
_من موافقم.
خودم دیدم که خیلی راحت تو فضای مجازی میشه به چه درآمدی رسید!
ولی اگه پیج بزنیم، چهجوری فالور پیدا کنیم و پیجمون رو بالا ببریم که دیده بشه؟
_من به اونم فکر کردم!
اول از همه باید عکسهای جذاب و با کیفیت بگیریم.
مدل لباسا واقعا خوبن و جنس بنجل نمیخواید بندازید به مردم.
بعدش هم باید پیج رو بدیم تبلیغات.
اولش ممکنه زیاد سود نداشته باشه و یهکم طول بکشه بالا بیاد ولی وقتی بگیره، دیگه همش سوده!
احتمالاً دهها برابر بیشتر از فروش حضوری از هر دو تا بوتیک بتونید به صورت مجازی بفروشید!
مرتضی فکری بود اما به نظر میرسید موافق باشد.
_ حتی اگه همهچیز خوب پیش بره، کی ادمین باشه؟
راستین که حوصله این کارا رو نداره.
من و یحیی تو شعبه اولیم.
آرتا هم که باید حواسش به این شعبه باشه.
به کی پیجو بسپاریم که واقعاً دلسوز باشه؟
به این جایش فکر نکرده بودم.
واقعا هیچکس نبود که این کار را به عهده بگیرد؟!
نمیدانم چه شد و چرا این پیشنهاد را دادم.
_خب اگه بخواید، من میتونم….
و یکباره به خودم آمدم.
_ البته تا حالا تجربهی این کارو نداشتم و…
راستین میان حرفم آمد و گفت:
_ باشه! پیج دست تو…
اگه اونقدر فروش داشتیم که دست تنها بودی، یه فکری براش میکنیم.
همه با رضایت سری تکان دادند و به سراغ کار خودشان رفتند.
لعنتی به خودم فرستادم.
چرا قبل از حرف زدن، کمی فکر نمیکردم؟
تمام اطلاعات و تجربهام به چندبار خرید آنلاین منتهی میشد، همین!
به ساعت نگاهی انداختم.
دیرم شده و بهتر بود زودتر به خانه برگردم.
آنجا هم میتوانستم خودم را شماتت کتم…
از طرفی میترسیدم تنهایی تا ماشین بروم و اهورا واقعا کمین کرده باشد.
باتردید گفتم:
_ من دیگه میرم خونه.
_زود نیست؟
_ نه داداش، احتمالاً گیر می کنم تو ترافیک؛ طول میکشه تا برسم.
سری تکان داد و گفت:
_ باشه پس، خدافظ.
با بقیه هم خداحافظی کردم و از بوتیک بیرون آمدم.
هرچه نگاه میکردم، اثری از اهورا نمیدیدم.
خدا بگویم چه کارش کند که چنین روح و روانم را به بازی گرفته بود.
چند قدم که گذشت، حضور کسی را پشت سرم حس کردم.
لبم را گزیدم و در دل به خودم گفتم:
«چیزی نیست… توهم زدی!
یه آدم عادیه که فقط داره راه میره و کاری به تو نداره.»
سعی کردم به صورت نامحسوس، سرعتم را بالا ببرم.
مسیرم را کج کردم و چند باری هم دور زدم اما باز هم پشت سرم بود!
سرعتم لحظه به لحظه بیشتر میشد.
دیگر به یقین رسیده بودم که خودش تعقیبم میکرد ولی نمیدانستم چه کنم…
فرار می کردم؟
قبل از اینکه فرصت کنم تصمیمی بگیرم، کیفم به عقب کشیده شد
_ لوا؟
بیاراده چند قدم عقب جهیدم و از ترس هین بلندی گفتم.
_چته؟
آخ خدایا… تمام مدت کسی که پشت سرم حرکت می کرد، راستین بود؟
دست روی قلبم گذاشتم و قد راست کردم.
_ ترسیدم… چرا اینجوری میکنی؟
_ من مگه چیکار کردم؟
هرچی پشت سرت میاومدم، بهت نمیرسیدم از بس سریع میرفتی!
چه خبرته مگه دنبالت کردن؟
حتی صداتم می زدم، ولی معلوم نیست حواست کجاست اصلا متوجه نشدی!
اگر واقعاً صدایم زده بود، پس از اهورا آنقدر ترسیده بودم که متوجه نشدم.
_ ببخشید… یهکم حواسم پرت بود.
یک تای ابرویش را بالا داد و از همان نگاههای معروفش را به من انداخت.
_خوبه قبلاً گفتم اگه نمیخوای راستشو بگی، حداقل دروغ نگو!
یاد روزی افتادم که از تولد اهورا با آن وضع فلاکت بار مرا دیده بود و کمکم کرد.
خجالت کشیدم…
سرم را پایین انداختم.
از کجا دروغم را میفهمید؟
_ببخشید…
اشاره کرد دوباره راه بیفتم.
_ نمیدونم مشکلت چیه، ولی اگه حس کردی تنهایی از پسش برنمیآی، میتونی رو من حساب کنی!
نمیخواستم پای او را به مشکلات شخصیام بکشانم.
_ممنون، فکر می کنم خودم بتونم مشکلمو حل کنم.
تو کجا میآی؟
_ تا ماشینت.
تا آنجا میآمد که چه بشود؟
_چرا؟
شانه بالا انداخت و بیخیال گفت:
_همینجوری، حس کردم دوست نداری تنها باشی.
با تعجب نگاهش کردم.
باورم نمی شد که چنین شناختی نسبت به من داشته باشد اما در این مدت ثابت کرده بود به طرز عجیبی در این کار تبحر دارد!
به ماشین بابام نزدیک شده بودیم؛ پس گفتم:
_ ممنون… راجع به پیج بهت پیام میدم.
لطفاً آنلاین باش امروز.
_ حله، خدافظ.
جوابش را دادم و به دور شدنش نگاه کردم.
_ منو ول کردی که با این پسره بگردی؟
کاش حداقل یهکم از من بهتر بود تا دلم نمیسوخت.
من صدتای مثل اینو میخرم و میفروشم!
با تعجب به اهورا نگاه کردم.
شده بود عین یک روح! همه جا بود! فقط من نمیتوانستم ببینمش و هر وقت دلش میخواست جلوی رویم ظاهر میشد!
_ثابت کردی لیاقت نداری لوا! این چی داره که من ندارم، ها؟
پر از حرص حرف میزد انگار باورش شده بود که با خائن طرف است.
حق نداشت با من این چنین رفتاری کند. چرا حالیاش نمیشد که دیگر نمیخواستم ببینمش؟
باید محکم برخورد میکردم و ضعفی نشان نمیدادم.
_به چه حقی دنبال من راه افتادی باز؟ زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟
انگار کر شده بود؛ هیچ نمیشنید. فاصلهاش را با قدمهای شتاب زده کم کرد و بازویم را محکم چسبید.
فریاد زد:
_ خفه شو… نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. پدرتو در میارم من!
فشار دستش هر لحظه بیشتر میشد حس میکردم چیزی نمانده تا دستم را بشکند.
انگشتانش با شدت عجیبی در گوشت تنم فرو رفته بود.
دردم گرفت اما سعی میکردم در ظاهر نشان ندهم.
دست و پا زدم تا شاید بتوانم خودم را آزاد کنم.
_ولم کن… میرم از دست شکایت میکنم.
دیوانهوار تمام موهایم را دور دست دیگرش پیچید و عربده زد:
_ باشه. برو شکایت کن!
بگو خراب بازی در آوردم برای دوست پسرم ادای تنگا رو میآوردم ولی بعد که دلمو زد، رفتم و ور دل چهارتا پسر جوون!
داشتن چیکارت میکردن این چند ساعت، ها؟ دستمالیت می کردن؟ هرزۀ آشغال!
ریشهی موهایم میسوخت.
سرم تیر میکشید. بازویم درد میکرد و هیچ از من باقی نماند!
کل صورتم را اشک پوشاند.
_کثافت رفته بودم پیش داداشم ولم کن، آخ خدا سرم…
صدای نزدیک شدن کسانی را در پارکینگ شنیدم.
باید جیغ میزدم تا شاید کسی نجاتم میداد.
ولی همین که دهان باز کردم، دستش روی آن نشست و قبل از اینکه بفهمم چه شده یا فرصت مقاومت داشته باشم به داخل ماشین خودش پرتم کرد!
تا وقتی که سر و صدا کم و مطمئن شد که کسی آنجا نیست، دستش را از روی صورتم بر نداشت.
نفس کم آورده بودم…
_خدا لعنتت کنه. خوب کردم باهات به هم زدم.
چه میدونستم یه روانیِ شکاک افتاده به جونم.
با پشت دستی که محکم روی لبهایم نشست، صدایم در دم خفه شد.
آنقدر محکم زده بود که بلافاصله قطرات خون را از روی لبم تا چانهام راه گرفته و سرازیر شد.
به معنای واقعی وحشت کرده بودم.
_دو، سه ساعت چیکار میکردی با اونهمه پسر ها؟
درست جواب منو بده.
به قول خودت من روانیم!
یهو قاطی میکنم با چاقویی، تیزی چیزی میافتم به جونت!
شایدم بردمت بیرون شهر زنده زنده چالت کنم!
به خدا قسم که رفتارش عادی نبود. واکنشهایش به هرچی که میگفتم یا انجام میدادم شدید و هیستریک بود…
لحن خشک و جدی و عصبانیش باعث شده بود که زبانم بند بیاید.
دستش را جلوی صورتم آورد و غرید:
_باز بزنم تو دهنت یا اون گاله رو باز میکنی؟
به خودم آمدم و سریع گفتم:
_به جون مامانم دروغ نمیگم… داداشم اونجا کار میکنه.
گریه و ترس باعث شده بود که نتوانم درست حرف بزنم.
_اونیکی هم پسر عمومه تو یه ساختمون با هم زندگی میکنیم. دوست پسرم نیست اهورا….
اومدم بهشون سر بزنم اگه کمکی از دستم برمیآد، انجام بدم همین.
خیرهام ماند و هیچ نگفت.
نمیدانستم چه در سرش میگذشت و به چه فکر میکرد اما من فقط میخواستم فرار کنم!
_چهطوری حرفتو باور کنم؟ از کجا معلوم راست بگی؟
خدایا… خودت کمکم کن.
مگر چه گناهی کرده بودم که تاوانش در افتادن با این آدم بود؟
_من… ثابت میکنم! اصلاً مگه ندیدی چهقدر شبیهم بود؟ وایسا!
موبایلم را دستپاچه میان دستانم گرفتم و قفلش را باز کردم.
به سراغ گالری رفتم و عکس مشترکم با آرتا رانشانش دادم و گوشی را به سمتش گرفتم.
_ببین! مگه همین نیست که تو مغازه بود؟
_یه عکس داپی، که هیچیو ثابت نمیکنه! حتی برعکس نشون میده خیلی وقته باهاش بودی!
دلم میخواست داد بزنم مگر کوری؟ این همه شباهت را نمیبینی؟
موبایل را از دستش قاپیدم و سریع گفتم:
_ وایسا الان نشونت میدم…
فقط آرزو داشتم که فیلم جشن تولدش را از موبایلم پاک نکرده باشم.
پایین و پایینتر رفتم و بالاخره آن را یافتم.
در قسمتی از فیلم بعد از اینکه کیک را فوت میکرد، بغلش میکردم و میگفتم:
«تولدت مبارک داداشی»
برایش فیلم را پلی کردم و گذاشتم خوب نگاه کند.
_اون بابامه. این یکی هم مامانمه.
آخه چرا باید دروغ بگم اهورا؟ اگه گفتم جدا بشیم، معنیش این نیست که میخوام با پسر دیگهای رابطه داشته باشم.
من فقط حس کردم به درد هم نمیخوریم.
یکباره آرام شد…
انگار از عصبانیتش هیچ نمانده بود!
_تو تصمیم گرفتی! خودت بریدی و دوختی و تن منم کردی.
وگرنه من دوسِت داشتم.
یعنی… هنوزم دارم!
اینم پارت طولانی تقدیم به خوانندهای همیشه ساکتم😌
آخی عزیزم دستت درد نکنه فوقالعاده بود 💖
مثل همیشه خوب بود
از شخصیت راستین خیلی خوشم اومده
میسی قاصدک جونم🙊💓
رمانت خیلی دلنشین ♥️
کانال تلگرامی هم داری
عالی بود❤
زیبا بود