رمان تو را در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۲

4.4
(23)

 

 

فقط می‌خواستم هر طور که شده از آن وضعیت نجات پیدا کنم.

حالا دیگر مطمئن بودم که دوستی با اهورا یک اشتباه محض بود!

او مشکلی روحی و روانی داشت و من جرئت نداشتم در آن لحظه، حرفی به او بزنم.

فقط می‌خواستم از ماشینش بیرون بیایم و دیگر هیچ‌وقت نبینمش!

 

_من معذرت می‌خوام اگه دلت‌و شکستم یا رابطه‌مونو بد تمومش کردم‌.

باور کن نمی‌خواستم بشکنمت… من فقط دیگه نمی‌تونستم باهات بمونم‌.

می‌خواستم تمومش کنم ولی ظاهراً بد این کارو کردم.

ببخشید، باشه؟

 

فقط نگاهم می‌کرد و نمی‌دانستم چه فکری در سر می‌پروراند.

 

_کاش همیشه، همین‌قدر مهربون بودی!

نمی‌تونم، بلد نیستم چه‌جوری ازت دل بکنم! عادت کردم بهت…

 

علی‌رغم تمام کارهایش، گاهی دلم برایش می‌سوخت.

 

_یه مدت اگه من‌و نبینی، اگه بهم کم‌تر فکر کنی…

 

مشتی به فرمان کوبید و خشمگین گفت:

 

_می‌گم نمی‌تونم، نمی‌فهمی؟

اگه می‌شد که عین احمقا دنبالت راه نمی‌افتادم ببینم کجایی و با کی می‌گردی!

 

آب دهانم را با ترس قورت دادم.

اهورا از اول چنین آدمی بود یا من او را به این روز در آوردم؟

 

_می‌خوای با یه مشاور صحبت کنی؟

من آدرس و شماره‌ی یه روانشناس خوب…

 

با پوزخندی که زد، ادامه‌ی حرف در دهانم ماسید…

 

_ برو بیرون!

با این‌که حرفش تمام چیزی بود که منتظرش بودم، پای رفتنم شل شده بود.

 

_فقط می‌خوای از شرم راحت شی، هر چی می‌شه، می‌گی روانشناس و مشاور!

من قبل از تو مگه این‌جوری بودم؟

زدی داغونم کردی حالا هم بی‌خیال می‌گی برم پیش روانشناس؟!

اگه دیوونه هم شده باشم، این بلا رو تو سرم آوردی!

چه‌طوری شبا خوابت می‌بره آخه؟

 

دستگیره در را وقتی کشیدم که اشک روی گونه‌ام جاری شده بود.

پاهایم شل و ناتوان شده بود و احساس می‌کردم که قلبم درد می‌کرد.

 

دور شد اما صدایش هنوز در گوشم می‌پیچید.

روی زمین ولو شدم. نای تکان خوردن هم نداشتم چه برسد به رانندگی!

 

_لوا؟

 

به ضرب سرم به عقب چرخید.

جایی که راستین مات و متعجب به من و سر و وضعم نگاه می‌کرد.

حق داشت اگر تعجب کند…

 

_چه خبره؟

 

آن‌قدر حالم بد بود که توانایی حفظ ظاهر را نداشتم.

بگذار هر چه می‌خواست، فکر کند. به درک…

 

جلو آمد و نگاهش سر تا پایم را وجب کرد.

صورتم را به زحمت از اشک پاک کردم و با صدای تو دماغی پرسیدم:

 

_تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

 

_پاشو!

 

چرا جوابم را نمی‌داد؟ اصلا چرا برگشته بود؟

 

_نشنیدی چی گفتم؟ برای چی باز افتادی دنبالم؟

 

سرش را با افسوس تکان داد و بازویم را گرفت.

زورم به او هم نمی‌رسید!

از این احساس ضعف خسته شده بودم.

نه می‌توانستم اهورا را پس بزنم و نه با راستین مقابله کنم‌.

 

جیغ زدم:

 

_ولم کن!

 

 

_می‌خوام کمکت کنم. چرا این‌جوری می‌کنی؟

 

_من کمک نخوام باید کی رو ببینم؟ چرا هرکی از راه می‌رسه، دلش می‌خواد به من زور بگه؟

اون از مامان و بابام…

اون از اهورای آشغال که خیال می‌کردم می‌شه فرشته‌ی نجاتم و حالم‌و خوب می‌کنه در عوض یه دیوونه زنجیری از آب در اومد. اینم از تو!

تو هم یه کثافتی مثل اونا!

 

_دوست پسرت این‌جا بود؟ اون این بلا رو سرت آورده؟

 

نمی‌دانم چرا بهش بر نمی‌خورد؟ مگر بد و بیراه نگفته بودم؟

 

سوار ماشینم کرد و در را بست.

خودش پشت فرمان نشست و از پاساژ بیرون آمد.

چهره‌اش، از حالت بی‌خیالی همیشگی‌اش بیرون آمده بود.

 

_روت دست بلند کرده؟

 

با این‌که می‌دانستم تقصیر او نیست اما حوصله‌اش را هم نداشتم.

حتماً می‌خواست نصیحت کند.

 

_دست از سرم بردار!

 

نفسش را محکم بیرون داد.

لنگار از من هم کلافه‌تر بود.

 

_چرا می‌ذاری این‌جوری باهات رفتار کنه؟

 

سرم به سمتش چرخید. توقع این سوال را نداشتم.

 

_من نمی‌خوام. خودش زده به سرش! پاک قاطی کرده!

 

_چرا؟

 

دوباره به رو به رویم خیره شدم و آرام گفتم:

_نمی‌دونم، فکر کنم تقصیر منه…

 

_مگه چی‌کار کردی؟

 

چه‌کار کرده بودم که مستحق تحقیر شدن و توهین شنیدن و کتک خوردن باشد؟

هر چه سعی می‌کردم جلوی بغضم را بگیرم نمی‌شد…

لعنتی با سوال‌هایش نمی‌گذاشت حواسم را پرت کنم.

 

_ تو داری کجا می‌بری من‌و؟

 

ترافیک بود و نمی‌توانست سریع براند.

از این بابت خدا را شکر کردم.

با موتور که زهره‌ام را ترکانده بود!

 

_نمی‌دونم فقط خواستم از اون‌جا دورت کنم.

 

چشمانم مدام پر و خالی می‌شد.

درمانده شده بودم.

 

_من فقط گفتم کات کنیم. تعریف کردم برات که… به خدا بعدش باهاش هیچ کاری نداشتم ولی خودش دست از سرم برنمی‌داره و هرروز مزاحمم می‌شه.

 

سرش را برنگرداند و تنها از گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد.

 

_همه‌ی این وحشی بازیا رو فقط برای این در می‌آره که تو گفتی نمی‌خوایش؟

 

_نمی‌تونه قبول کنه… همش توهم می‌زنه…

خیال می‌کنه حتماً پای یه مرد دیگه در میونه که نخواستمش.

هرچی می‌گم این‌جوری نیست، باور نمی‌کنه!

 

فرمان ماشین را به سمت دیگری گرفت و دستش را روی بوق گذاشت.

به راننده‌ای که یک‌دفعه جلویمان در آمده بود، غرید:

 

_چته حیوون؟

 

اعصابش خرد شده بود.

 

_آدم قحط بود با همچین عتیقه‌ای دوست شدی؟

 

 

این هم شانس من بود دیگر… از میان آن همه پسر، یک دیوانه‌اش به تورم خورده بود.

 

_اولش خیلی خوب بود… نمی‌دونم چرا کم کم همه چیز بهم ریخت.

 

_اگه قرار بود آدما همون اولش خود واقعیشونو نشون بدن، که دیگه مشکلی نبود! نه اختلافی به وجود می‌اومد نه کسی طلاق می‌گرفت!

 

حرفش منطقی به نظر می‌آمد…

یعنی اوایل دوستی، من اهورای واقعی را هنوز نشناخته بودم؟

 

_حق نداره زور بگه و اذیتت کنه!

باید باهاش محکم برخورد کنی، یعنی چی که هر چی می‌شه، آبغوره می‌گیری؟!

 

نفسش از جای گرم بلند می‌شد.

چه‌طور باید با اهورا مقابله می‌کردم؟ زورم به او نمی‌رسید.

 

_تعقیبم می‌کنه. یهو از ناکجا آباد پیداش می‌شه!

 

_به پلیس بگو! یه بار ازش تعهد می‌گیرن مزاحمت ایجاد نکنه و اطرافت پیداش نشه.

دفعهٔ بعد می‌افته زندان!

از ترسش هم که شده، دیگه دوروبرت نمی‌پلکه!

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم. چنین چیزی شدنی نبود.

 

_نه، نمی‌شه! خطرناکه…

 

ماشین را گوشه‌ای نگه داشت. سرگردان به اطراف نگاه کردم.

 

خودش توضیح داد:

 

_ منتظرم بمون برات آبمیوه می‌گیرم.

 

بی‌حال گفتم:

 

_نمی‌خواد، لازم نیست.

 

_هست! ضعف کردی. یه چیز شیرین می‌گیرم برات.

 

خواستم مخالفت کنم اما مجال نداد و از ماشین پیاده شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

مرسی خوشگلم خیلی قشنگه🙂🥳💖

Darya
2 سال قبل

ممنون رمان خیلی قشنگیه
از شخصیت راستین خوشم میاد و یکجورایی دلم برای تنهاییش می سوزه
احساس میکنم راستین و لوا به هم علاقه مند میشن

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x