رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۶

4.1
(16)

 

 

 

صبح که از خواب بیدار شدم، چند دقیقه‌ای طول کشید تا اتفاقات روز قبل را به خاطر بیاورم.

 

موبایلم را چک کردم و خدا را شکر، خبری از اهورا نبود.

پس بالاخره حرف‌هایم موثر واقع شده بود!

 

شماره‌ی راستین را گرفتم. شب قبل جوابم را نداده بود.

 

آن‌قدری بوق خورد که از جواب دادنش ناامید شده بودم اما لحظه‌ی آخر، قبل از این‌که قطع کنم، صدای خواب‌آلودش را شنیدم.

 

_چه غلطی کردم این صاحاب مرده رو روشن کردم، حالا هی زنگ بزن مرتضی!

 

ظاهراً مرا با دوستش اشتباه گرفته بود. تک‌سرفه‌ای زدم.

 

_لوام… ببخشید فکر نمی‌کردم خواب باشی.

 

چند لحظه‌ای طول کشید تا جوابم را بدهد.

صدایش گرفته و خواب‌آلود بود.

 

_سلام. اشکالی نداره؛ قبل از تو مرتضی بیدارم کرده بود.

 

_خوبی؟

 

جوابی که نداد، حس کردم باید علت تماسم را توضیح دهم.

 

_دیروز که رفتی، نگرانت شدم؛ خصوصاً که بعدش هم موبایلت‌و جواب ندادی…

 

_مشکلی نیست، خوبم.

 

دوست داشتم درباره‌‌ی این که دیروز عصر چه کرده و سراغ اهورا رفته بود یا نه، توضیح می‌داد اما لعنتی زیادی کم‌حرف بود.

 

_می‌گم دیروز… بعد از این‌که من‌و رسوندی، چی‌کار کردی؟

 

_رفتم پیش همون بچه‌قرتیه.

 

با‌کنجکاوی پرسیدم:

 

_منظورت همون اهوراست؟

 

صدای خمیازه کشیدنش را شنیدم. بعد از چند لحظه گفت:

 

_من بچه قرتی دیگه‌ای نمی‌شناسم!

 

+++

نمی‌خواستم با او کلکل کنم.

آن‌قدر به او مدیون بودم که بگذارم هرچه دوست داشت، به اهورا نسبت دهد؛ خصوصاً که از چشم خودم هم بدجور افتاده بود.

 

_حالت بهتره؟

 

از فکر بیرون آمدم.

 

_خوبم؛ فقط یه‌کم نگرانم… نگفتی چی‌شد؟

 

_تقریبا حلش کردم!

 

با تعجب سرجایم صاف شدم.

واقعا همه‌چیز تمام شده بود؟ به‌همین سادگی؟

 

_چی؟ چه‌طوری؟ آخه مگه می‌شه؟!

 

دوباره خمیازه کشید.

 

_گفتم خیلی حرف می‌زنی؟

 

_راستین!

 

_می‌گم حلش کردم دیگه! چی‌کار جزئیاتش داری؟ ولی بازم صددرصد مطمئن نشدم. حواست به خودت باشه درکل…

 

و ثانیه‌ای بعد اضافه کرد.

 

_حواس منم هست!

 

جمله‌اش ایهام داشت. حواسش به چه بود؟ یا به چه کسی؟ به اهورا؟ به من؟ به خودش؟

 

هرچه که بود، ناخودآگاه دلگرمی گرفتم. احتمالاً به خاطر حرف‌های روز قبلش بود و شاید هم کمک‌های متعددش.

 

_داشتم فکر می‌کردم این که هی بخوام ازت تشکر کنم و بگم ممنونم، چه جمله‌ی تکراری‌ای شده، کاش راه دیگه‌ای وجود داشت…

 

نیشخندش را می‌توانستم تصور کنم.

 

_خب پس یه راه پیدا کن!

 

+

لباس‌هایم را عوض کردم و در ذهنم دنبال بهانه‌ای بودم تا به مامان و بابا تحویل دهم.

 

بابا ماشین را با خودش برده و مجبور بودم تاکسی بگیرم.

 

_کجا؟

 

مامان همزمان که خیس از عرق در حال ورزش و انجام حرکات ورزشی بود، به من هم نگاه می‌کرد.

 

_باید برم دانشگاه.

 

حالتش را عوض کرد و شروع به زدن حرکت پهلو کرد.

 

_تو چرا جدیداً همه‌ش دانشگاهی؟ قبلا که هفته‌ای دو یا سه بار بیشتر نمی‌رفتی!

 

_آره ولی الان اوضاع فرق داره. نزدیک امتحاناته، کلاسامون فشرده شده، باید پروژه هم تحویل بدم…

 

همان حرکت را بعد از چند لحظه مکث، تکرار کرد.

 

_قبل از این‌که بابات بیاد، برگرد. حوصله‌ی در افتادن باهاش‌و ندارم.

 

_چشم!

 

از این که راضی شد، خوشحال بودم. حس می‌کردم از حرف‌هایش منظور خاصی داشت.

یعنی ممکن بود متوجه دروغم شده باشد؟ یا بداند کجا می‌روم؟ هیچ نمی‌دانستم اما ترجیح دادم به این مسئله فکر نکنم.

 

به طبقه‌ی پایین رفتم و ماشین را مقابل خانه‌مان دیدم.

 

نگاهی به اطراف انداختم و اهورا را نتوانستم ببینم. یعنی واقعا بی‌خیال من شده؟

مگر راستین چه گفته بود که توانست راضی‌اش کند؟ من که هر چه تلاش کردم، فایده‌ای نداشت.

 

با تمام آزارهایی که به من رسانده بود، از خدا می‌خواستم خوشبختش کند.

لبخند به لبش بنشیند و او را از پریشانی بیرون بیاورد‌.

 

دیگر می‌خواستم پرونده‌ی او را برای همیشه در ذهنم ببندم و به عنوان یک تجربه‌ او را گوشه‌ای از ذهنم بی‌اندازم.

 

مدتی بعد، به خانه‌ی راستین رسیده بودم.

این‌بار که زنگ در را می‌زدم، با خود فکر کردم این خانه‌ی دلنشین و دلباز را دوست داشتم.

 

بیشتر از آپارتمان‌های بزرگ خودمان و یا حتی پنت هوسی که اصرار داشتم بابا بخرد…

 

شاید در نگاه اول، چیز خاصی به چشم نمی‌خورد اما از نظر من به شکل خوشایندی، همه‌چیز دلنشین و دوست‌داشتنی می‌آمد.

 

_بیا تو.

 

در بلافاصله باز شد و من پا به حیاط گذاشتم.

حتی هوایش که به لطف درختان سرسبزش تازه بود انگار با کل تهران فرق داشت.

 

کفش‌هایم را در آوردم و نگاهم را در خانه چرخاندم.

هیچ کس به استقبالم نیامده بود. صدای خنده از نشیمن می‌آمد پس به همان سمت رفتم.

 

صدای راستین بود که بی‌خیال می‌خندید.

نزدیک‌تر که شدم، شنیدم که برای آرتا کری می‌خواند.

 

_حاجی ریدی آبم قطعه!

 

لبم را گزیدم و تک سرفه‌ای زدم تا متوجه حضورم بشوند.

هردو پشتشان به من بود و در حال بازی بودند.

 

به سمتم که چرخیدند، سلام کردم.

 

چهره‌ی آرتا قرمز و کمی عصبی بود اما جوابم را داد.

نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون انداختم. بیچاره هفت گل عقب بود.

واقعا راستین حق داشت. بدجوری خراب کرده بود…

 

آرتا از کنارم که گذشت با کنجکاوی پرسیدم:

 

_کجا؟

 

گرفته جواب داد:

 

_یه لیوان آب بخورم!

 

_آره داداش. بخور که بدجور داغ کردی، تو می‌آی جای داداشت بازی کنی؟

 

 

 

با من بود؟ بلد نبودم وگرنه بدم نمی‌آمد انتقام برادرم را بگیرم!

 

ناخودآگاه چشم‌غره‌ای رفتم که خندید و از جا بلند شد.

 

در این مدت متوجه شده بودم که لباس پوشیدنش در خانه هم مدل خاص خودش را داشت.

معمولا تیشرت و شلوارهای اسپورتی می‌پوشید که حتی اگر با یک‌دیگر ست نبودند، باز هم همخوانی داشته باشند و مهم‌تر از آن همیشه مرتب و تمیز بود.

 

موهایش مدل خاصی نداشت و کمی پریشان روی پیشانی‌اش می‌ریخت که باعث می‌شد چهره‌ی غیر رسمی و حتی بامزه‌‌ای داشته باشد.

 

_می‌خواستی درباره‌ی چی حرف بزنی؟

 

به خودم آمدم و دنبالش راه افتادم.

 

-درباره‌ی پیج دیگه! یه جا بشینیم تا بگم برات.

 

دستی به موهایش کشید و با لحنی که کمی مظلومانه بود گفت:

 

_گشنمه آخه، اول صبحونه بخوریم؟

 

خودم هم هیچ نخورده بودم اما خیال نمی‌کردم قرار باشد این کار را با راستین انجام دهم.

 

آرتا که صدایمان را شنیده بود، گفت:

 

_بشینید تا من چایی رو بیارم.

 

در عرض چند ثانیه، مشغول چیدن میز شدیم.

چایی، کره، عسل، نان خامه هم بود که من محال بود سمتش بروم.

 

چایم را هم می‌توانستم تلخ بخورم که چندان رژیمم بهم نریزد.

 

یک نان تست هم برداشتم و رویش را آغشته به کره و عسل کردم. هرچه کردم، دلم نیامد بخورم.

معلوم نبود چه قدر کالری داشت…

 

مانده بودم لقمه را چه کنم تا حرام نشود.

آن را به آرتا دادم و رو به راستین گفتم:

 

_بهتره پیج رو خودت بسازی و مشخصات خودت باشه که من تقریبا هیچ‌کدومش‌و ندارم!

 

حواسش به من نبود، چشمانش را دوخته بود به لقمه‌ی آرتا!

 

+++

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

مرسی 😘
دیروز وقت نشد بخونم امروز دوتا رو باهم خوندم😘💖
راستین لقمه میخواست 😂😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x