رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۸

4.4
(19)

 

 

 

_آره، من خودم دوست دارم اطرافم تمیز باشه ولی دیگه نه تا این حد.

این‌جا رو هیچ‌چقت کثیف نمی‌تونی پیدا کنی؛ مگه این‌که مرتضی نباشه.

 

_کار اونه؟

 

سرش را به تایید تکان داد.

 

_خیلی هم وسواس داره!

 

وارد بوتیک شدیم و سلامی به مرتضی کردم.

با کمک یک‌دیگر، کمی دکوراسیون آن‌جا را تغییر دادیم تا در فیلمبرداری جذاب‌تر به نظر برسد و بعد با وسواس از هرجایی که لازم بود، فیلم گرفتم.

 

_چه جالب… نمی‌دونستم لباس زنونه و بچه‌گونه هم دارید.

 

مرتضی جوابم را داد.

 

_همه چی داریم ولی خب تنوع محصولات مردونه‌مون بیشتره در کل.

 

چنددست از لباس‌هایی که به نظرم شیک و زیبا به نظر می‌رسید را جدا کردم.

 

با همان ذوق کمی که در عکاسی داشتم، توانستم عکس‌های جذابی بگیرم.

 

_یحیی رو نمی‌بینم.

 

_امروز خلوت بود تقریباً، فرستادمش بره خونه تو سکوت درس بخونه. این‌جا درست نمی‌فهمه.

 

_مدرسه می‌ره؟

 

_آره، سال آخره. نمی‌خواد کنکور بده. می‌گه دوست دارم مثل تو برم تو کار آزاد! حالا هرچی بهش می‌گم عجله نکن، در کنارش درستم بخون، فایده نداره.

 

_خب اگه علاقه نداره، مجبورش نکنید. درس خوندن که زورکی نمی‌شه.

 

حرفی نزد و با افسوس نفسش را بیرون داد.

نیم‌نگاهی به چهره‌اش انداختم.

فکری در سرم بود که نمی‌دانستم بگویم یا حرفش را پیش نکشم…

 

مشکل این بود که کمی شکم داشت و از طرف دیگر، سرش کم‌مو بود و جذابیت ظاهری عکس را کم می‌کرد.

 

‌در کار تبلیغات مهم بود که همه‌چیز به طرز اغراق آمیزی، جذاب باشد. البته می‌توانستم سرش را کات کنم و اصلا در تصویر نیاورم اما با شکمش چه می‌کردم؟

 

هرچند که زیاد معلوم نبود اما همان مقدار هم می‌توانست توی ذوق بزند.

 

انگار آن‌قدر نگاهش کرده بودم که خودش هم متوجه شده و با ابروهای بالا پریده، پرسید:

 

_چیه؟ چیزی می‌خوای؟

 

موهایم را پشت گوش انداختم و لب گزیدم.

 

_ اگه یه سری از لباس‌ها که پرفروشن، تن‌خورش‌و هم ببینن، احتمالا تاثیر خوبی می‌تونه بذاره روی فروش!

من یه سری لباس جدا کردم که به نظرم قشنگ بودن ولی بازم شما خودت بهتر می‌دونی کدوم جنسا بهتر فروش دارن.

 

_خب این لباسا رو می‌خواید تن کی بکنید؟

 

شانه بالا انداختم و نگاهش کردم. باتعجب گفت:

 

_ من؟ هیکلم به درد این کارا نمی‌خوره که…

 

با آن‌که حرکت زشتی بود ولی حرفش را تکذیب نکردم.

 

_کسی‌و نمی‌شناسید بیاد یکی دو ساعت وقت بذاره برای عکاسی؟

 

به فکر فرو رفت و زیر لب گفت:

 

_ بذار ببینم کس هست اطرافم… یحیی بد نیست ولی اونم زیادی لاغره، نه؟ یکی دوتا از دوست و رفیقام هستن که بدنسازن، خوبه اونا؟

 

_اگه خیلی گولاخن که نه…

 

از اصطلاحی که به دوستاش نسبت داده بودم، تک‌خنده‌ای زد.

 

_ خب به راستین چرا نمی‌گیم؟ کجاست اصلا؟ صبر کن برم پیداش کنم.

 

اجازه نداد مخالفت کنم و از مغازه بیرون زد.

من رویم نمی‌شد از او عکس بگیرم!

جدا از آن اصلاً قبول نمی‌کرد که چنین کاری کند، مطمئن بودم!

 

 

راستین را به زور داخل مغازه کشانده بود و توجهی به مخالفت‌هایش نمی‌کرد.

کلافه نگاهم کرد و غرید:

 

_ مرتضی چی می‌گه؟ یعنی چی آخه؟ توقع دارین مدل بشم؟

 

_ مگه چه ایرادی داره؟ به نظرم وقتی تن‌خور لباس‌و ببینن، بهتر می‌تونن تصمیم بگیرن که بخرن یا نه؟

 

_ خب برید یکی دیگه رو پیدا کنید، چه گیری دادید به من؟

 

سعی کردم لحنم ملایم و متقاعدکننده باشد.

 

_ درسته که سایز کوچیک و بزرگ کم نداریم و خیلیا لاغر یا چاق هستن، ولی به نظرم نرمالش اینه که سایز متوسط رو برای مدل‌های عکسامون انتخاب کنیم.

 

«ای بابایی» زیر لب گفت و کلافه دور خودش چرخید. سرش را با افسوس تکان داد و غرید:

 

_ من از این قرتی‌یازیا خوشم نمی‌آد. زود چندتا عکس بگیر و بی‌خیالم شو!

 

لحظه‌ای طول کشید تا متوجه بشوم قبول کرده! همزمان با خندیدن من، صدای «ایول» گفتن مرتضی را هم شنیدم.

 

با آن‌که فقط برای چند عکس رضایت داد، قرار نبود به همین سادگی رهایش کنم.

 

کت‌و شلوار، جلیقه و کراواتی را که از نظرم در بین اجناس بوتیک شیک‌تر و زیباتر بود، جدا کردم.

آن‌ها را به دستش دادم و به سمت اتاق پرو کشاندمش.

 

_ فعلا اینارو بپوش.

 

جدا از این‌که برای اولین تبلیغ چنین ستی را مناسب می‌دانستم، تا به حال اورا به جز با تیپ و استایل اسپورت ندیده بودم.

بدم نمی‌آمد بفهمم چه شکلی می‌شد.

بعد از دقایقی که بیرون نیامد، مرتضی ضربه ای به در زد.

 

_ داری چی‌کار می‌کنی؟ بیا بیرون دیگه!

 

صدای فریادش باعث شد از جا بپرم!

 

_ من این کراوات کوفتی رو نمی‌ندازم گردنم

 

 

مرتضی رو به من گفت:

 

_ نترس، نه که تا حالا نبسته، بلد نیست ولی بهش بر می‌خوره اعتراف کنه الکی دادو بیداد می‌کنه.

 

نزدیک اتاق پرو رفت.

 

_ باز کن، بیام برات ببندم.

 

در باز شد و بعد از بستن کروات توسط مرتضی، راستین اخم‌آلود مقابلم قرار گرفت و غرولند کرد:

 

_ من خوشم نمی‌آد این ریختی بشم!

 

چه‌قدر چنین تیپ و لباس‌هایی به او می‌آمد! چهره‌اش کاملا عوض شده بود و انگار کسی که مقابلم ایستاده بود، همان راستینی نبود که همیشه می‌شناختم.

 

حتی مرتضی هم دست کمی از من نداشت و با شگفتی نگاهش می‌کرد.

 

_ خیلی تغییر کردی راستین!

 

گره‌ی بین ابروانش، حتی با تعریف دوستش باز نشد.

 

_ چهره‌م نیوفته!

 

سری تکان دادم و دوربین را برداشتم.

 

_ آقا مرتضی اگه امکانش هست، در مغازه رو یه ساعتی ببندین که با خیال راحت بتونیم عکاسی کنیم.

 

سمت در رفت و سریع گفت:

 

_حتما!

 

از موبایلم چند ژستی که شب قبل از اینترنت انتخاب کرده بودم، نشانش دادم.

 

_ اول این مدلی بایست. به ترتیب عکسارو می‌گیرم، برای هر لباس چهارتا اسلاید می‌ذاریم سه تاش عکس و یه ویدیو.

 

 

معترض گفت:

 

_ ویدئو چرا؟ اذیت نکن دیگه! گفتی فقط عکس.

 

حتی کمی شبیه پسر بچه‌ها نیز شده بود، کم مانده بود از حرص پایش را هم به زمین بکوبد.

 

_ می‌شه بابت هرچیز که ازت می‌خوام، توضیح ندم؟ خب بهم اعتماد کن دیگه؟

 

توجه چشمان سرگردانش به من جلب شده بود.

به او حق می‌دادم اگر تردید داشته باشد.

 

_ درسته که مدت زمان زیادی نیست که با هم درارتباطیم ولی تو همین مدت هم اون‌قدر بهم لطف داشتی و کمکم کردی، که حسابش از دستم در رفته‌.

یادته بهت گفتم می‌خوام برات جبران کنم اما نمی‌دونم از چه راهی؟ بهم گفتی راهش‌و خودم پیدا کنم. منم همین‌ کارو کردم راستین!

می‌خوام با دل و جون وقت بذارم برای این پیج، نه فقط برای این‌که جبران کرده باشم، خودمم حس خوبی دارم از انجام این کار.

حس می‌کنم بهش علاقه دارم و لذت می‌برم قاطی لباسا بچرخم و عکس بگیرم.

دوست دارم مثل تو، با یه نگاه جنس خوب و بدو تشخیص بدم و با یه لمس کوچیک، حدس بزنم پارچه‌ش مالِ کدوم کشوره.

 

_ ولی از این کار نفعی نمی‌بری؛ فقط زمانته ک هدر می‌ره.

 

_ اشکال نداره. همه بالاخره یه وقت آزادی دارن… یکی فیلم می‌بینه، یکی کتاب می‌خونه، خب منم این پیج‌و می‌گردونم!

 

سرش را به چپ و راست تکان داد.

از ظاهرش مشخص بود که حرف‌هایم قانعش نکرده.

 

_ نه این‌جوری نمی‌شه چون اگه کارمون بگیره، باید زمان زیادی رو صرفش کنی، خیلی بیشتر از اوقات فراغتت!

 

_ خب حالا تا اون موقع…

 

میان حرفم پرید و گفت:

 

_فقط در صورتی قبول می‌کنم این‌قدر انرژی بذاری که فایده‌ای هم برات داشته باشه.

بیا شریک شیم، حداقل سی درصد سود فروش مجازیمون برای تو!

 

+++

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

عالی مثل همیشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x