بابا با تعجب به سمتش برگشت و پوزخند زد.
_از کی تا حالا شدی طرفدار اینا؟ همین دوتا که تو هنوز بهشون میگی بچه، اونقدر بزرگ شدن که کمر به ریختن آبروی من بستن!
گفتی جوونه، به غرورش برخورده صبر کن خودش برمیگرده. پس کو؟ چهقدر باید صبر کنیم تا شازده افتخار بده و برگرده خونه؟
همه فهمیدن آرتا بیشتر از یه ماه که غیبش زده! از من سراغ بچهمو میگیرن و من چیزی ندارم که بگم! واقعا خندهدار نیست؟ پسرت کجاست؟ نمیدونم!
دوباره سمتم چرخید و با چشمهای به خون تشنهاش خیرهام شد.
_بگو کدوم گوریه!
وقتی اخلاقش حتی ذرهای بهتر نشده بود، چرا باید جای آرتا را لو میدادم؟
مطمئن بودم دوباره دعوا خواهند کرد و هیچ تضمینی وجود نداشت که بلایی سر یکدیگر نیاورند.
_به من نگفته کجاست…
جرأت نکردم بلند حرف بزنم اما صدایم را که شنید، قدمی جلوتر آمد!
هیچ فاصلهای میانمان نبود و من راهی برای فرار هم نداشتم.
_اتفاقاً خیلی خوب هم میدونی ولی نمیگی که به خیالت ازش محافظت کنی! من پدرشم احمق! کدوم پدری بده بچههاش رو میخواد؟
_من میدونم شما بد مارو نمیخوای ولی باید روی اخلاقت تجدید نظر کنی.
دیگه دوره و زمونهی کتک زدن بچهها برای به راه راست هدایت کردنشون، گذشته!
مامان، از پشت سرِ بابا اشاره میکرد که ساکت شوم اما تصمیم من چیز دیگری بود!
_حتی همین حالا هم نمیگی آرتا برگرده چون دلتنگشی، میگی برگرده که جلوی فامیل و دوستا، زشت نباشه از پسرت خبر نداری!
لحظهای بعد، سمت چپ صورتم سوخت. توقعش را داشتم و تعجب نکردم.
مامان مابین منو او قرار گرفت.
_خاک برسرم. کوروش؟ آخه چرا هرچی میشه، این بچهها رو میزنی؟ میخوای این یکی هم فرار کنه و بره؟
با تمام وجودش فریاد زد و نمیدانم چرا حداقل به حنجرهی خودش رحم نمیکرد…
_بیخود کرده، اون الدنگم اگه میبینی به حال خودش ولش کردم، برای اینه که پسره.
همین کم مونده دختر فراری تحویل بدم. یه پسر الوات و یه دختر فراری!
پوزخند پر از تحقیری زد. با چشمانش خط و نشان کشید.
_اگر یه روزی فکر فرار و این خزعبلات به ذهنت رسید، مطمئن باش خیلی زود پیدات می کنم و سر تو میبرم. فهمیدی؟
آرام سر تکان دادم و از کنارش قدمی گذشتم.
فقط میخواستم از او فاصله بگیرم و تا جایی که امکان داشت، نبینمش.
عکسالعملی که به دور شدنم نشان نداد، به پاهایم سرعت بخشیدم و به سمت اتاقم فرار کردم.
در را دستپاچه بستم و به آن تکیه دادم.
قفسهی سینهام با شتاب بالا و پایین میشد.
اصلا نمیخواستم جای آرتا را لو بدهم؛ چرا که هم خودش به دردسر میافتاد و هم راستین!
موبایلم لرزید اما جرات نداشتم جواب بدهم.
میترسیدم حواسم پرت شده و بابا داخل اتاق شود.
از در فاصله گرفتم و نگاهی به قفل انداختم کلید رویش بود!
خدا را زیر لب شکر کردم و بدون معطلی مشغول قفل کردن در شدم.
از بسته بودنش که مطمئن شدم، موبایلم را جواب دادم.
_چه خبر شده؟
_راستین…
_چرا جواب نمیدی وقتی زنگ میزنم؟
ناخودآگاه بغض کردم.
_متوجه نشدم…
_چرا؟
صدای داد و بیداد بابا، باز هم بلند شد. ظاهراً مامان نمیتوانست آرامش کند.
_صدای چیه؟ چه خبره تو خونهتون؟
لب گزیدم و با بیچارگی گفتم:
_ بابام عصبانیه…
_به خاطر چی؟
روی تخت نشستم اما نگاهم همچنان به در بود.
_آرتا… دیگه صبرش سر اومده؛ میگه آرتا باید برگرده خونه! به منم شک داره. میدونه رابطهمون به هم نزدیکه و از هم بیخبر نمیمونیم، هی میگه بگو کجاست!
چند لحظه حرفی نزد. انگار صحبتهایم او را به فکر فرو برده بود.
_نترس، جوری وانمود کن انگار از چیزی خبر نداری!
_نمیتونم… خیلی داد و بیداد میکنه…
_فقط سرت داد زده یا مثل اون روز…
بقیهی حرفش را با ضربهی محکمی که به در خورد، نشنیدم.
_باز کن این درو!
نفسم در سینه حبس شد.
با چنان شدتی به در میکوبید که احتمالش بعید نبود در هرلحظه بشکند!
بابا با نیروی عجیبی به در تنه میزد و صدای فریادش لرز به جانم انداخته بود.
_حالا درو رو من میبندی؟ به زبون خوش میگم خودت بیا بیرون خیلی بهتره تا در رو بشکنم لوا!
حس میکردم برهنه وسط قطب جنوب افتادهام.
همان قدر سردم شده بود و دندانهایم به هم میخورد.
مخصوصاً که صدای شکسته شدن در چوبی خبر از آن میداد که تا چند دقیقهی دیگر دستش به من میرسید!
نگاهی به اطرافم انداختم. کجا را داشتم که فرار کنم؟ داخل کمد؟ زیر تخت؟ یا حتی در بالکن…
هنوز نتوانسته بودم جایی را انتخاب کنم که تقریباً در از جا کنده شد! مگر سنی ازش نگذشته بود؟ پس چهطور میتوانست دری را در عرض چند دقیقه بشکند؟
چشمام گردتر از آن نمیشد و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم تا بتوانم از خودم دفاع کنم.
تلاشهای مامان فایدهای نداشت و او را به راحتی پس زد!
در عرض چند ثانیه در حالی مقابلم قرار گرفته بود که خشم و انزجارش را به راحتی میتوانستم حس کنم.
_بسه هرچی نازتونو کشیدم و گذاشتم هر گوهی دوست دارید، بخورید!
دستش را که بالا برد ناخودآگاه جیغی از ترس زدم.
_بنال ببینم اون داداش مفتخورت کدوم گوری خودشو قایم کرده!
من از همان بچگی ضعیف بودم و تحمل درد نداشتم.
اگر قرار بود دو چک پشت هم بخورم، محل زندگی آرتا که هیچ، هر چه در زندگیام بود را نیز لو میدادم…
اما تنها چیزی که مانع از اعترافم شد، صدای بیوقفه زنگ خانه بود!
مامان باتعجب و صدای بلند گفت:
_یعنی کیه؟ خاک تو سرم… آبرمون رفت.
خودتو جمع کن مرد که هر کی پشت این در باشه، از خانواده خودته حداقل حفظ ظاهر کن!
مامان به کندی به سمت در رفت و در همان حال پرسید:
_ کیه؟
بابا با تاسف نگاهی به من انداخت و غرید:
_ فعلا شانس باهات یار بود ولی خیال برت نداره که در رفتی!
از اتاقم بیرون رفت و سعی کرد عادی به نظر برسد.
نقاب چهرهی خونسرد به خود گرفت و زیرچشمی در را میپایید تا بفهمد چه کسی بدموقع پیدایش شده.
امیدوار بودم آنچه که در ذهنم بود، اتفاق نیوفتاده باشد.
اگر راستین پیدایش میشد، اوضاع خیلی به هم می ریخت اما در کمال تعجب مامان نوردخت، با چهرهای شاکی منتظر ایستاده بود.
_یکی به من بگه تو این خراب شده چه خبره؟!
هر سه، ساکت نگاهش میکردیم اصلا او اینجا چه میکرد؟
یعنی سر و صدای ما، از طبقه سوم به همکف میرسید؟
تا جایی که می دانستم، خانه عایق صدا بود و گوشِ مامانبزرگ سنگین…!
احتمالاً بابا و مامان هم به همین خاطر شوکه شده بودند.
_مگه با تو نیستم کوروش؟ چرا صداتو انداختی پس کلهت، داد و هوار میکنی؟
جریان چیه؟ ها؟
مامان سعی کرد اوضاع را کمی بهتر کند.
جو کاملاً سنگین شده بود و انتظار حضور مامان نوردخت را، آن هم وسط چنین بحثی نداشتیم.
ورق کاملاً برگشته بود و حالا به جای من، بابا در حال بازخواست شدن بود!
_مادر جان بفرما بشین، چرا سرپا ایستادی؟
چشمغرهای به مامان رفت و با قدمهای آهستهای، روی مبل نشست.
_خب حالا بگید ببینم چی شده؟
نمی دانستم که بیرون بیایم و خودم را نشان دهم یا همانجا بمانم.
_کجا عروس؟
_یه شربت سکنجبین براتون درست کنم. زود میآم.
_لازم نکرده، برگرد!
مامان دست از پا درازتر، روی مبل نشست و نیم نگاهی هم به بابا انداخت.
_میخوای همون جا وایسی یا بگی چی شده؟
مامان نوردخت جذبهای داشت که احتمالاً بخشی از آن به بابا به ارث رسیده بود.
ناخودآگاه هرکس که مقابلش بود از او حساب میبرد.
هر چند که هیچوقت یادم نمیآمد در زندگی کسی دخالت کرده باشد.
_شما چهطوری صدای ما رو شنیدی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به بابا انداخت.
_الان تمام دغدغهت همینه؟
بابا گوشهی سیبیلش را جوید و دلخور از لحن تمسخر امیزش، با اخم گفت:
_ چیز خاصی نیست؛ یه مسئلهی خانوادگی بود که داشتم حلش میکردم. شما لازم نیست نگران باشی!
_منظورت اینه که دخالت نکنم؟ تا وقتی میتونی همچین حرفی بزنی که صدات از خونهی خودت نزنه بیرون! چی از این طفل معصوم میخواستی؟
دروغ بود اگر میگفتم از حمایتش، ذوق نکردم ولی بیشتر از آن، بهشدت جا خورده بودم.
او عادت داشت که همیشه و به هر نحوی که شده، از من ایراد بگیرد حالا چه شده که پشتم در میآمد؟
جلوتر رفتم تا بهتر ببینمشان اما نمیدانم پایم به کجا گیر کرد که بلافاصله با صدای بلندی نقش زمین شد
هرسه، سرشان به سمتم چرخید و خیرهام شدند.
در نگاهِ بابا، میتوانستم خط و نشان کشیدنهایش را ببینم.
آب دهانم را پرصدا بلعیدم و به مامان که رنگ و روی پریدهاش دست کمی از من نداشت و سپس به سوی مامان نوردخت چرخاندم.
بابا بدخلق غرید:
_برو تو اتاقت!
انگشتان دستم را کمی چلاندم و سعی کردم وقت تلف کنم.
حالا که خودم را تنها نمیدیدم، کمی دل و جرأتم بیشتر شده بود.
_مگه نمیگم برو تو اتاقت؟
خواستم بگویم کدام اتاق؟ مگر ازش چیزی باقی مانده بود؟ مگر با آن در شکسته حریمی داشتم؟
_لازم نیست. بیا بشین همینجا پیش بقیه.
بابا قصد داشت حرفی بزند اما ماماننوردخت اجازه نداد.
_معلوم نیست چه بلایی سر این بچه آوردی که حالا روت نمیشه شاهکارتو ببینیم!
جلوتر که رفتم، بادقت نگاهش را در کل صورتم چرخاند و حتی دست زیر چانهام گذاشت و بعد از چند لحظه با افسوس سر تکان داد.
_تو خیر سرت مردی؟
بابا پوزخندی زد و نگاهش را از ما گرفت.
_باز شروع نکن مادر! شما چی میدونی جریان چیه آخه؟
_هر کاری هم کرده و هر اتفاقی هم که افتاده باشه، تو حق نداری با دختر دسته گلت اینجوری رفتار کنی! ایرج هیچوقت رو من دست بلند کرده؟ رو کتایون چی؟ برادرتم که تا وقتی زنده بود، جونش واسه زنش در می رفت و رو سرش حلوا حلواش میکرد؛ تو به کی رفتی آخه
مرسی