بر و بر که نگاهم کرد، باخجالت گفتم:
_مرسی!
سری تکان داد و سمت در رفت.
جوری مرا به رگبار کلماتش بسته بود که احتمالا تا ساعتها از شوک بیرون نمیآمدم.
چرا آنقدر تلخ بود؟ حتی کمک رساندنش را هم به خشنترین حالت ممکن انجام میداد.
جرأتم را جمع کردم و پرسیدم:
_داری کجا میری؟
سمتم برگشت و با ابروهای گرهخورده نگاهم کرد.
_یعنی… منظورم اینه که…
_خیر سرم من کار دارم! نمیتونم که بوتیکو بذارم به امید شاگرد! خودم باید بالا سرشون باشم.
نتوانستم جلوی نگرانیام را بگیرم.
_یعنی آرتا تنها میمونه؟
کلافه کفشش را پاک کرد و گفت:
_هیچیش نیست.
مثلا تنها بمونه، آقا گرگه میآد میخورتش؟
پاشو برو خونتون حال ندارم.
کمی تعارف هم نداشت. رک آدم را از خانهاش بیرون میانداخت…
بی ادب!
ناامیدانه گفتم:
_خب حداقل قبلش خداحافظی کنم…
+++
_باشه در ضمن سعی کن زیاد دم خونهم آفتابی نشی.
_منظورت چیه؟
در را باز کرد و حین رفتن گفت:
_برای من که فرقی نداره، یه عمر پشتم حرف زدن، اینم روش!
منتها برای خودت میگم! یکیشون اتفاقی ببینه از خونهی من اومدی بیرون ممکنه واست صفحه بذاره، که شاید یه روابطی با….
به خودش با دست اشاره کرد و ادامه داد:
_شیطان رجیم داری و از راه به در شدی! بعد ممکنه به گوش بابا جونت برسونن. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن!
یهو دیدی باز قاطی کرد خواست بلایی سرت بیاره.
جدیدا هم که فرزندکشی زیاد شده. دختراشونو با داس و تبر و این چیزا میکشن.
به نظرم پدر تو هم پتانسیلشو داره.
من کمکت میکنم ولی اگه میخوای کسی موی دماغت نشه، باید آسه بری و بیای.
همین که بفهمن داری با من میگردی، سعی میکنن مانعت بشن!
دور شد و مرا مات و مبهوت رها کرد.
ناخودآگاه نگاهی به اطراف انداختم. کسی را که ندیدم در را بستم.
به سمت اتاق آرتا رفتم و گفتم:
_داداش من فعلا دارم میرم. خداحافظ.
با احتیاط ازپلهها بالا رفتم و مقابل در خانهیمان که ایستادم، نفس عمیقی کشیدم.
با اینکه از پله متنفر بودم، اغلب اوقات حال و حوصلهی منتظر ماندن برای رسیدن آسانسور را نداشتم.
کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم.
باید به نحوی رفتار میکردم که متوجه ملاقاتم با آرتا و راستین نشوند.
بی سر و صدا به سمت اتاقم گام بر میداشتم اما مامان یکباره سر راهم قرار گرفت.
فکر میکردم برای دیر آمدنم به خانه، بخواهد توبیخم کند اما اشاره کرد وارد اتاقم بشویم.
در را پشت سرم بستم و پرسیدم:
_چی شده؟
به نظر مضطرب و نگران میآمد و سیمایش بیقرار بود.
_مادر تو از آرتا خبر داری، نه؟
ابروانم در هم گره خورد. اگر میگفتم نه، باور نمیکرد.
_چهطور؟
_از دیشب، هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده! دل نگرانشم.
پوزخندی زدم و کیفم را روی زمین رها کردم.
_من فکر کردم فقط نگران بابا میشی!
دستم را گرفت و با لحن ملتمسی گفت:
_لوا، جانِ من اگه خبر داری ازش، بهم بگو… میدونم که میدونی کجاست.
اگه چیزی ازش نمیدونستی، الان تو از من بدتر بودی. حالش خوبه؟
از دیشب یه دقیقه هم نتونستم چشم رو هم بذارم ولی چیکار کنم آخه؟ مجبورم ظاهرسازی کنم که انگار برام مهم نیست.
_مامان خیلی حرفا میتونم بهت بزنم ولی الان اینقدر خستم که حوصلهی بحث کردن باهاتو ندارم.
همهچیزو همین حمایتای همیشگی تو خراب کرده.
چون بابا میدونه هرکاری هم بکنه، تو پشتش در میآی! اما چون قسم دادی، همینقدر بدون که حالش بدک نیست. اگه بابا نره دوباره بزنتش، خوب هم میشه!
طعنههایم را نادیده گرفت و با ذوق گفت:
_خداروشکر. چشماش که چیزیشون نشد؟
دیشب خیلی ترسیدم. اصلا نفهمیدم چیشد. یهو یه خودم اومدم دیدم کوروش عصبی شده افتاده به جونش… الان کجاست؟ خونهی کیه؟
روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی خودم کشیدم.
حالا حالاها دلم با مامان صاف نمیشد.
وانمود کردم میخواهم بخوابم.
_خونهی یکی از دوستاش. میشه وقتی رفتی، لامپو هم خاموش کنی؟ خوابم میآد.
با اکراه از جا بلند شد.
_حداقل لباساتو عوض میکردی، با لباس بیرون میخوای بخوابی؟
جوابش را ندادم تا دست از سرم بردارد.
بیتوجهیام را که دید، آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.
مدتی بعد، غرق خواب بودم که موبایلم زنگ خورد.
در خواب و بیداری غرولندی کردم و موبایل را با اکراه جواب دادم.
اهورا چه میخواست نصف شب؟
_الو؟ اهورا؟
_کجایی؟ چرا باز جواب نمیدی؟
گیج پاسخ دادم:
_خواب بودم.
جوابی که نداد، بی حوصله گفتم:
_یعنی از صدام مشخص نیست؟
بیخیال دیگه.
_قطع کن، تصویری زنگ بزنم.
چرا آنقدر به من شک داشت؟
_یعنی میگی دارم دروغ میگم؟
_بحث نکن، خب میخوام ببینمت. اصلا دلم برات تنگ شده.
لباسهای بیرون تنم مانده بود و اگر میدید، باز هم جر و بحث میکرد.
حتما میخواست شک کند که کجا بودی و به من دروغ گفتهای.
چهطور باید ثابت میکردم خانه بودم و فقط به خاطر تنبلی، با همین لباسها خوابیدهام؟
_اهورا بیخیال دیگه. سر و وضع مناسبی ندارم.
_یعنی شلختهای؟ من همه جوره میپسندمت. جواب بدیا.
_نه!
همین که تماس صوتی را قطع کرد، پشت سر هم تماس تصویری گرفت.
انگار خودم هم لج کرده بودم و دلم نمیخواست جوابش را بدم
کارهایش عصبیام میکرد.
قبلا رابطهیمان زیباتر و آرامشبخشتر بود.
حالا اما فقط به سر و کلهی هم میزدیم!
بالاخره دست از تماس گرفتن برداشت. نفس آسودهای کشیدم و چشمانم را بستم.
نمیدانم چهقدر گذشته بود که با صدای لرزش موبایل از جا پریدم.
امشب دیوانه میشدم حتما!
_بله! اهورا؟
اگر امکانش بود از همان پشت موبایل کتکش میزدم.
_جوابمو ندادی، خودم اومدم ببینمت.
هنوز حرفش را درک نکرده بودم.
_چی؟
_اومدم دم خونهتون! بیا پایین یه دقیقه ببینمت…
چشمانم از زور تعجب و شوک، گرد شده بودند.
خدای من! چهکار کرده بود…
_وای! اهورا…
_جون اهورا؟ جونم عشقم؟
به زحمت جلوی خودم را گرفته بودم تا جیغ نزنم.
_چه غلطی کردی اهورا؟ چرا اومدی اینجا؟ جان لوا جدی میگی؟
_مگه من شوخی دارم باهات؟ باور نمیکنی، بیا دم پنجره!
بلافاصله از تخت بلند شدم و پرده را کشیدم.
از همانجا با وجود تاریکی، توانستم ماشینش را تشخیص دهم.
اگر بابا میفهمید، مرا میکشت…
_اهورا! همین الان برو!
_تا وقتی تورو نبینم، هیچجا نمیرم!
با هر پافشاری و کوتاه نیامدنش، ضربان قلب من هم بالاتر میرفت.
_لج نکن عزیزم، یه کم شرایط منو هم درک کن تو که خانوادهی منو میشناسی.
برای چی پا شدی اومدی؟
میدونی اگه منو با تو ببینن، چی میشه؟
تمام حرفهایم که با بیچارگی به زبان آورده بودم، ظاهرا هیچ تاثیری رویش نداشت.
_اومدم، چون دلم میخواست عشقمو ببینم.
اگه جواب تماسمو میدادی، نمیاومدم!
خودت اینجوری خواستی.
نمیدانستم این آدم را چهطور میتوانم قانع کنم.
کم مانده بود بزنم زیر گریه.
_باشه باشه، اصلا من غلط کردم. تصویری زنگ بزن حرف میزنیم.
فقط برو…
_نچ، حالا که تا اینجا اومدم، تا خودتو نبینم و بغلت نکنم، نمیرم!
با درماندگی به ماشینش نگاه کردم.
انگار میتوانست از همان فاصله عجز و بیچارگیام را ببیند.
_اگه پایین نیام، میخوای چیکار کنی مثلا؟
_میآم خونتون. خودتم میدونی که میآم!
پس سعی نکن منو امتحان کنی لوا!
صبر منم حدی داره و بالاخره تموم میشه.
اگه تا ده دقیقه دیگه اومدی پایین، که هیچی اگه نه، خودم میآم؛ انتخاب کن.
اگر میگفتم برای لحظاتی حتی یادم رفته بود چهطور نفس بکشم، نه دروغ گفتم و نه اغراق کردم!
به معنای واقعی، آچمز شده بودم…
نه راه پس داشتم و نه راه پیش.
در آن شرایط، مگر جز راه آمدن با او، کار دیگری میتوانستم بکنم؟
_خودم میآم!
_جوون!
حرصم بیشتر شد.
تماس را با عصبانیت قطع کردم و شالم را برداشتم.
باید از خواب بودن بابا و مامان مطمئن میشدم.
بیصدا از اتاق بیرون آمدم و در خانه چشم چرخاندم.
هیچ سروصدایی نبود و مطمئنا خواب بودند.
آرام آرام به سمت در رفتم و بدون اینکه هیج صدایی ایجاد کنم در را باز کردم و از خانه بیرون زدم.
نفسم را به بیرون فوت کردم. مرحله اول با موفقیت اجرا شد.
حالا مانده بود دیدن اهورا…
میخواستم حسابش را کف دستش بگذارم.
میخواستم هر چه از دهانم در میآمد بارش کنم.
میخواستم حالیاش کنم با چه کسی دوست شده و نمیتواند به من زور بگوید!
با قدم های تند و سریعی به سمت ماشینش رفتم.
درِ صندلیِ کنار راننده را باز کردم و نشستم.
_بالاخره اومدی عشقم!
خواستم حرفی بزنم اما مجال نداد و محکم مرا سمت خودش کشید.
_اهورا نکن.
صدایم از عصبانیت و ناراحتی خش برداشته بود.
حلقه دستانش تنگتر از قبل شد.
_چرا عزیزم؟ تو که دوست داشتی بغل منو. حالا نمیخوای؟
خودم را با تمام انرژیای که داشتم، عقب کشیدم. مجبور شد رهایم کند.
_هیچ میفهمی چیکار میکنی؟ آخه چرا یه کم فکر نمیکنی؟
_چیشده مگه؟
سرم داغ کرده بود.
واقعا نمیفهمید چه کرده یا خودش را میزد به خریت؟!
_چیشده؟ دیگه میخواستی چی بشه؟ پا شدی اومدی دم خونهی ما که چی؟ میدونی چهقدر اینکارت میتونه برای من عواقب داشته باشه؟
اگه بابام یا مامانم بفهمن، منو بیچاره میکنن!
خوبه برات تعریف کردم بابام به خاطر یه تتو کردن چه بلایی سر آرتا آورد.
دستش را به معنی «برو بابا» در هوا تکان داد.
انگار تمام حرفها و حرص و جوشهایم برایش اهمیتی نداشت.
_واسه همین املبازیای خانواده توئه که من نصف شب اومدم دوست دخترمو ببینم، اگه برام مهم نبود که وقتی هوا روشن بود میاومدم و نه خواب تو رو خراب میکردم و نه خواب خودمو!
ولی الان عین دزدا یواشکی اومدم و زودم باید برم
با تمسخر گفتم:
_آهان، لطف کردی. خیلی ممنونم واقعا! چون اونا خوابن دیگه هیچ خطری وجود نداره پس!
تو همین مجتمع، میدونی چند نفر زندگی میکنن؟
اگه یکیشون بیدار باشه و پشت پنجره منو ببینه، به پدر و مادرم یعنی نمیگه؟ اتفاقا سرشون درد میکنه واسه همین مسائل خالهزنکی!
این هیچی… تمام آدمای این کوچه بابامو میشناسن. پدرم از این آدماییه که به خداپرستی و تدین و این چیزا معروفه. حالا فکر کن ببینن دخترش نصف شب تو ماشین یه غریبهست!
هیچی دیگه، همین میشه دستمایهی مسخره شدن بابا.
اهورا، بیحوصله و خسته از حرفهای لوا که به هیچوجه برایش تازگی نداشت، گفت:
_ولمون کن تو هم، هی مامانم، بابام، آبرومون!
تو که اینقدر بزدل و ترسویی، غلط کردی با یه نفر دوست شدی.
آخه این چه دوستیایه دیگه.
یه بار شد بیای خونهم، هنوز ساعت نه نشده وسایلتو جمع نکنی، برگردی؟ هیچوقت به این فکر کردی که من چه حالی میشم؟
منو با حس نیاز شدید روحی و جسمی ول میکنی و به هیچجات نیست که چه بلایی سر من میآری!
فکر کردی من هیچ کاری ندارم انجام بدم؟ اینقدر بی کارم؟ یا تو رو گذاشتم تو اولویت زندگیم و اونقدر برام مهم شدی که اگه نبینمت، آروم و قرار نداشته باشم؟
واسه من دختر ریخته لوا، خودتم میدونی ولی خودمو درگیر بد آدمی کردم.
دختری که جای قلب،تو سینهش سنگه!
اهورا دوستم داشت. این را به خوبی میفهمیدم اما واقعا فقط دوست داشتن کافی بود؟
قبلا فکر میکردم کافیست اما حالا مدتی بود که به شک افتاده بودم.
انگار یک جای کار میلنگید…
برای اولین بار در طی مدت دوستیمان به جدایی فکر کردم و ناراحت نشدم.
_اهورا…
متوجه بهم ریختگیام شد. سرش را به معنی «چیه؟» تکان داد.
_شاید واقعا بهتر باشه اینقدر همو اذیت نکنیم…
من چنین حرفی زدم؟ خودم هم مطمئن نبودم. چهطور توانستم؟
_منکه نمیخوام اذیتت کنم، تو داری اینکارو میکنی!
_اگه هم اذیتت میکنم، باور کن ناخواستهست.
منو تو خیلی با هم فرق داریم اهورا… از زمین تا آسمون… فرهنگامون، خانوادهها، کلا همه چی… سعی میکنی منو درک کنی خیلی وقتا، اما نمیتونی!
تقصیر خودت نیست. هیچ وقت شرایط منو نداشتی.
این اواخر هم که همه چی به هم ریخته… اوضاع از کنترلم خارج شده.
_منظورت چیه؟
آب دهانم را بلعیدم و نگاهم را از اهورا دزدیدم.
_یه مدت میخوام تنها باشم…
برخلاف تصورم، پوزخند خونسردی زد.
نگاهش رویم سنگینی میکرد.
لحنش خشک و جدی بود.
_حرفتو نشنیده میگیرم!
_ولی اهورا…
اجازهی صحبت نداد و فریاد زد:
_ولی و اما و اگر نداریم لوا! ما با هم قرار گذاشتیم میفهمی؟
تو منو عاشق خودت کردی، اون وقت خیلی خونسرد و بیخیال حرف از جدایی میزنی؟
عصبانیش باعث میشد دستپاچه شوم و حتی خودم را گم کنم.
اگر میخواستم رک باشم، وقتی داد میزد، از او میترسیدم.
_برای خودمم سخته اهورا، دارم جون میکنم که میگم!
منظورم این نبود که کلا تموم کنیم همهچی رو، فقط دارم میگم یهمدت به هم فرصت بدیم.
حس میکردم به سختی خودش را کنترل کرده تا عکسالعمل بدی نشان ندهد.
در تاریکی شب، چشمانش ترسناک به نظر میرسید.
_مگه چیشده؟ حضور من مانع آرامشته؟
تا همین چند هفته پیش که بدون شب بخیر گفتن به من خوابت نمیبرد، پس حالا چی عوض شده؟
_من هنوزم دوستت دارم اهورا، ولی باید فکر کنم.
خواهش میکنم به این خواستهی من احترام بذار!
در ماشین را باز کردم تا از آن خارج بشوم اما مچ دستم را گرفت.
_نکنه دیگه دلتو زدم؟ نکنه از یکی دیگه خوشت اومده و همهی این حرفا برای دست به سر کردن منه؟ آره؟
عاشق یه پسر دیگه شدی؟