از کجا این افکار به سرش میزد؟
در هر صورت بدبین و شکاک بود…
_نه اهورا، من فقط الان احتیاج به زمان دارم. خواهش میکنم.
باز هم صدایش را بالا برد. انگار نمیتوانست موقع عصبانیت خودش را کنترل کند.
_من میدونم، اینا همه بهونهست! مطمئنم دو روز دیگه میای میگی همهچی تمومه! ولی کور خوندی لوا.
نمیذارم تهش اینجوری بشه!
حرفهایش بوی تهدید میداد و من خسته بودم از فریادهایش که این روزها به دفعات نصیبم میشد!
_چرا هر چی میشه سریع صداتو میبری بالا؟ مگه چهقدر فاصلهمونه که همهش داد میزنی؟! میترسی نشنوم؟واقعا داری شورشو در میآری!
معمولا جوابش را نمیدادم و اکثر وقتها کوتاه میآمدم
همین باعث میشد کارمان به جر و بحث نکشد و حالا توقع این همه مقاومت را نداشت.
_مثلا داد بزنم میخوای چیکار کنی، ها؟ از کی تا حالا اینقدر نازک نارنجی شدی؟
کلافه نفسم را بیرون فوت کردم.
اصلا انگار آدم دیگری شده بود و هرچه میگفتم زبانم را نمیفهمید…
در ماشین را باز کردم و سرم را با تاسف تکان دادم.
_این رفتار پرخاشگرانهت باعث میشه از درستی تصمیمی که گرفتم، مطمئنتر بشم.
تو هم اینمدت بیشتر به رفتارت فکر کن لطفا!
یکباره تغییر رویه داد.
با لحنی که همیشه دلم برایش ضعف میرفت، آرام و تا حدودی مظلومانه زمزمه کرد:
_لوا اگه تو زندگیم نباشی، من داغون میشم. خودتو ازم نگیر…
اگر یک ثانیه بیشتر میماندم و به چشمانش خیره میشدم، دست و دلم برای رفتن، قطعا سست میشد…
پس خداحافظی زیر لب گفتم و از ماشین خارج شدم.
سنگینی نگاهش را میتوانستم روی خودم حس کنم اما سرم را به سمتش برنگرداندم.
چند لحظه در همان جا ماند و در نهایت با سرعتی کند و آرام عبور کرد.
چشمانم را بستم و چند بار به صورت پیاپی نفس عمیق کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط شوم و گریه نکنم!
چشمانم را که باز کردم با دیدن کسی که مقابلم ایستاده بود، از ترس جیغ خفهای کشیدم و قدمی عقب رفتم.
راستین اینجا چه میکرد؟
همین سوال را از خودش که پرسیدم، نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و به سمت مجتمع رفت.
با حرص پشت سرش راه افتادم.
نمیتوانستم بیخیال شوم.
راستین اگر دهان باز میکرد، بدجور به دردسر میافتادم…
_مثل اینکه سوال کردما؟
جوابم را نداد و در عوض دکمهی آسانسور را فشار داد.
این چه شانسی بود که من داشتم؟
از میان این همه آدم، به بدقلقترینشان آتو داده بودم.
حتی نمیشد با او چهار کلمه حرف زد…
_با تو بودم…
وارد اتاقک آسانسور شد، من هم همراهش شدم و منتظر نگاهش کردم.
پوفی کشید و با لحنی که سرتا پایش بوی تمسخر میداد گفت:
_ببین دختر عموجون… خونهی من، تو این مجتمعه، پس وقتی کارم تموم میشه، برای استراحت و خوابیدن و یه سری کارا که گفتنشون زیاد به صلاح نیست، باید از همین کوچه استفاده کنم. شرمنده که باهات هماهنگ نکرده بودم و نتونستی خیلی راحت با اون دوست پسر جلفت دل بدی و قلوه بگیری!
لحظهای شوکه ماندم.
پیش خودش چه فکر کرده بود؟
هر چند که تا حدودی به او حق میدادم.
شاید من هم اگر جای او بودم، همین قضاوت را میکردم.
مرا در حالی دیده بود که از ماشین اهورا پیاده میشدم.
آن هم کی؟ این وقت شب که قاعدتاً بدون اطلاع خانواده و دزدکی انجام شده…
خواستم حرفی بزنم اما در آسانسور باز شد و بلافاصله از آنجا بیرون رفت.
من هم پشت سرش راه افتادم در واقع چارهی دیگری جز مجاب کردنش نداشتم
_چرا افتادی دنبال من؟
نمیدانستم چهطور شروع کنم.
نگاهش هم که انگار به آدم ناسزا میگفت و بدتر باعث میشد دستپاچه شوم.
_آخه… من…
کلید را از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت:
_من به کسی چیزی نمیگم!
ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم.
خودش یکراست رفته بود سراغ اصل مطلب.
حالا قلبم آرامتر میزد و استرس کمتری داشتم.
نمیدانم چرا، اما به حرفش اطمینان داشتم.
از ذهنم فکری عبور کرد.
«راستین به من آسیب نمیرساند!»
لبم را تر کردم و با تردید پرسیدم:
_ممنون، میشه یه لحظه صبر کنی؟ حرف دارم…
خستگی از سر تا پایش میبارید.
یادم آمد که گفته بود میرود بوتیک اما همهی اینها باعث نمیشد از حرف زدن منصرف شوم.
دست خودم نبود. نمیتوانستم به آرتا و آواره شدنش بیاعتنا باشم
_میشه بگی کِی قراره آرتا رو ببری؟
با همان چشمانی که به سرخی میزد، نگاهم کرد و با تعلل جواب داد:
_همین امشب!
با تعجب پرسیدم:
_چی؟ همین امشب؟
تنها سرش را به تایید تکان داد
_آخه… چه عجلهایه؟ چه یهویی…
حس کردم هر آن ممکن بود مرا پشت در رها کند، به خانهاش برود و در را پشت سرش ببندد.
کلافگیاش به خوبی حس میشد.
_چون تو روز روشن نمیتونم دست داداشتو بگیرم و ببرم بیرون.
یکی پیداش میشه و میبینه با منه!
حق داشت…
چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
_ببخشید، میدونم خستهای ولی منم درک کن دیگه… نگران داداشمم…
پوفی کشید و گفت:
_کاش اونم همینقدر بهت اهمیت میداد!
داشت طعنه میزد؟
_منظورت چیه؟
_خودتو هلاک کردی، شل کن تو هم.
هی داداشم، داداشم!
مثل بچهها چرا باهاش رفتار میکنی؟
اون الان همه درگیریش فقط خودشه، اصلا به تو فکر هم نمیکنه، اونوقت تو همه زندگیتو ول کردی گیر دادی به آرتا!
آرتا چی خورده؟
آرتا چی پوشیده؟
الان کجاست؟ نکنه تنها بمونه؟
نمیخواستم حرفهایش رویم تاثیر بگذارد و تصورم نسبت به برادرم عوض شود.
_حق داره. من جام مشخصه، طبقه بالا با پدر و مادرم دارم زندگی میکنم، اونی که تکلیفش مشخص نیست آرتاست، نه من
سرش را با تأسف تکان داد، اما حرفی نزد.
در را که باز کرد، گفتم:
_من باید برگردم خونه وگرنه ممکنه متوجه نبودنم بشن.
_خب برو! از همون اولم من جلوتو نگرفته بودم.
اگر حال آدم رو نمیگرفت، احتمالا دیگر راستین نبود!
_منظورم اینه که نمیتونم باهاتون برم. میشه آدرس خونهتو برام بفرستی؟
_باشه، پیام میدم!
ظاهرا هیچ حرف دیگری نمانده بود اما نمیدانستم چرا دلم هنوز به رفتن رضا نمیداد.
_فردا بیا یه سر بزن. هم آدرس بیوفته دستت، هم نگرانیت رفع بشه، خوبه؟
چه میشد اگر همیشه همینقدر نرم برخورد میکرد…
_خوبه، پس من دیگه میرم.
_باشه!
قدمی رفتم اما باز از حرکت ایستادم.
خجالت کشیدم بابت اینهمه معطل کردنش.
_یادم نیست ازت تشکر کردم یانه… کردم؟
_ این چیزا لازم نیست!
درکش نمیکردم، آدم پیچیدهای بود…
_اینکه چرا کمک میکنی رو نمیدونم، اما یه روز میفهمم!
+++
خوشبختانه همچنان خواب بودند و متوجه رفت و آمد من نشدند.
پاورچین پاورچین به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
هر چه غلت میزدم، خوابم نمیبرد.
مدام حرفهایی که به اهورا زده بودم در ذهنم مرور میشد.
واقعا من بودم که پای روی دلم گذاشتم؟ یک ماه پیش حتی نمیتوانستم چنین چیزی را تصور کنم.
اصلا تقصیر که بود، من یا اهورا؟
بدون شک دوستش داشتم.
چهرهاش، تیپش، قد و هیکلش تماماً مورد علاقهام بود.
یکباره به یاد حرف راستین افتادم.
به اهورا گفته بود جلف؟
اخمهای توی هم رفت.
اهورا فقط زیادی روی مد لباس میپوشید.
تمام لباسهایش از بهترین برندها بودند و کمترین پسری آنقدر به خودش میرسید!
حتی به کوچیکترین جزئیات هم اهمیت میداد و تا جایی که میدانستم چندباری هم به او پیشنهاد مدلینگ شده بود اما قبول نکرد.
برای دل خودش تیپ میزد و خوشش نمیآمد کسی بگوید چهچیزی تنش کند.
وقتی با هم قرار داشتیم، مجبور میشدم از ساعتها قبل وقت بگذارم و با وسواس بین لباسهایم بگردم تا نسبت به او شلخته به نظر نرسم.
در نهایت ترکیب ما دو نفر نگاههای خیرهی زیادی را سمتمان میکشید.
احتمالا راستین به او حسادت میکرد که نمیتوانست به خوشتیپی او باشد.
حتما نه حوصلهی اهورا را داشت و نه سلیقهاش را!
یک بار دیگر تصورش کردم با آن تیشرتهای گشاد و پر از نوشتههای انگلیسی و شلوارهای جین و ساعتهای صفحه بزرگ و اسپورت، تیپش زمین تا آسمان با اهورا فرق داشت.
از هیچ مد خاصی پیروی نمیکرد. انگار تیپش هم مثل خودش بیحال و بیحوصله بود.
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
قرار بود به اهورا و اتفاق بینمان فکر کنم. راستین وسط مغزم چه میکرد؟
هرچه بیشتر در افکارم غرق میشدم، نمیتوانستم به او حق بدهم.
آدم عجولی بود و میخواست فقط حرف، حرف خودش باشد.
مهلت توضیح نمیداد و در هر صورت باید او را همیشه در اولویت میگذاشتم، ولی واقعا چنین چیزی میسر بود؟
از همه بدتر عصبانیتهای شدید و غیر قابل کنترلش بود…
میترسیدم یک بار وسط همین بحثها، بلایی سرم میآورد.
پس باید چهکار میکردم؟
آنقدر فکر کردم که نفهمیدم چه زمانی چشمانم گرم شد و خوابم برد…
راستین
با سردرد بدی، چشمانم را باز کردم.
آخی گفتم و به زحمت از جا بلند شدم.
چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم پسری که مقابلم با دهان نیمهباز خوابیده، آرتاست.
از کنارش بلند شدم و سرم را به تاسف تکان دادم. نانم نبود، آبم نبود، این خیربازیها و کمک کردن هایی که در آخر فقط برای خودم دردسر میشد دیگر چه بود؟ اصلا به من چه ربطی داشت؟ میگذاشتم بیوفتند به جان هم و یکدیگر را پاره کنند!
اینها، گوشت هم را بخورند، استخوان یکدیگر را دور نمیاندازند…
در آخر که همه چیز سر من میشکست، مطمئن بودم!
تلفن خانه چند بار زنگ خورد که توجهی به آن نکردم.
شک نداشتم که مرتضی بود وگرنه جز او کسی شماره این خانه را نداشت.
تماس که روی پیغامگیر رفت، صدای داد و فریادش در سالن پیچید.
_منکه میدونم اونجایی، جواب بده راستین، الو؟ مگه نگفتی با اون یارو حرف میزنی بارمون تو گمرک گیر نکنه؟ پس چیشد؟
راستین اگه به موقع نرسن، بد جوری ضرر میکنیم پسر… تو چرا عین خیالت نیست؟ اصلا این روزا معلوم نیست حواست کجاست؟
دیر میآی، زود میری. دل نمیدی به کار. راستین؟ پاشو بیا بوتیک منتظرتم.
سراغ کمد لباسها رفتم که آرتا در چهارچوب در قرار گرفت.
کبودی روی صورتش نسبت به روزهای قبل کمتر شده بود.
_این شغل فرعیته، نه؟
متوجه نشدم منظورش چیست، با این حال حرفی نزدم.
شلوار خانگی را در آوردم و از بین دهها جینی که داشتم، این بار تیره ترینش را انتخاب کردم.
_یعنی این مغازه لباس یه کاور رو کار اصلیته، هوم؟
متاسفانه زیای حرف میزد.
_کار اصلیم چیه اونوقت؟
_نمیدونم، خودت بگو؟
پیراهن مشکی را انتخاب کردم و او همچنان همانجا ایستاده بود.
از اینکه کسی در کارم فضولی کند و بخواهد زندگیام را زیر و رو کند، منتفر بودم و آرتا داشت همینکار را میکرد!
جلوتر رفتم و در یک قدمیاش ایستادم. یقهی لباسش را که گرفتم، عقب رفت.
از من میترسید؟ چه بهتر!
پیراهنش را با حرکاتی تند مرتب کردم. در واقع میخواستم فرصتی بخرم تا حرف را اول یک دور در ذهنم مرور کنم.
روی لحنم کار کنم تا نه آنقدر ضعیف باشد که توجهی نکند و نه آنقدر جدی که دمش را بگذارد روی کولش و فرار کند.
هرچند که از خدایم بود برود پی کارش اما قول داده بودم و من زیر قولم نمیزدم. هیچوقت!
_میدونی قراره تا کی اینجا بمونی؟
فقط سرش را به چپ و راست تکان داد. ظاهراً میترسید حرفی بزند و باعث عصبانیتم شود.
_تا وقتی که تو کارای من فضولی نکنی!
تکانی به خودش داد و خندهی مضطربی کرد. انگار قصد داشت همه چیز را عادی جلوه دهد.
_ناراحت شدی؟ بیخیال پسر شوخی کردم.
کمی ازش فاصله گرفتم و دوباره مشغول کارم شدم.
_من با تو شوخی ندارم. سرت به کار خودت باشه، سعی نکن فضولی کنی یا بخوای وارد جزئیات زندگی من بشی.
حیران مانده بود. ظاهرا نمیدانست چهکار کند یا چه بگوید که از این بدتر نشود.
نگاه آخر را به خودم در آینه انداختم و سوییچ را برداشتم.
_من تا شب نمیآم. کارم طول میکشه. اگه گشنهت شد، زنگ بزن به فستفودی سر خیابون.
خودشون میآرن دم خونه.
شمارهش رو میزه. همون کارت قرمزه.
آرام جواب داد:
_باشه، مرسی.
هنوز چندقدم بیشتر فاصله نگرفته بودم، که لوا را دیدم.
نگاه گیج و پر از تردیدش را به اطراف میچرخاند و دنبال خانهام میگشت.
عجب حوصلهای داشت این دختر!
با دیدن من گل از گلش شکفت و به سرعت قدمهایش افزود.
_وای چه خوب شد دیدمت. سلام!
_سلام.
احتمالا از اینکه آنچنان تحویلش نگرفتم، توی ذوقش خورد اما باز هم پر انرژی ادامه داد:
_خوبی؟ صبح بخیر.
_مرسی…
برای اینکه تمام جوابهایم تککلمهای نباشد، ادامه دادم.
_صبح تو هم بخیر.
نمیدانم نیش زبانم را کی میتوانستم کنترل کنم…
_کار و زندگی نداری تو؟
چرا همیشه دنبال داداشتی؟
کمی خجالت کشید و مظلومانه گفت:
-فقط خواستم جاشو یاد بگیرم، همین.
کمی اذیت کردنش که اشکالی نداشت، داشت؟
_همین؟
با تردید سر تکان داد.
_خب حالا که فهمیدی، تو اون خونه ویلاییهست؛ همون قدیمیه.
پس میتونی بری و به کارای دیگهت برسی!
ترسیده بود اجازه ندهم برادرش را ببیند. حتی اگر به زبان نمیآورد، چشمانش همه چیز را لو میداد.
_یعنی نمیشه آرتا رو ببینم؟
دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم.
شبیه دختربچهها بود…
_میشه!
بر خلاف تصورم به جای رفتن به خانه، پشت سرم راه افتاد.
_راستش یهکم کنجکاو شدم…
اگر نمیپرسید ،جای تعجب داشت.
به هر حال خواهر همان پسری بود که در خانه قصد سینجین کردنم را داشت!
_این خونه…
_خونهی پدر و مادرمه!
گیجتر از قبل نگاهم کرد.
_قصدشون این بود که جدا بشن از اون ساختمون.
سهتایی تنها زندگی کنیم، بدون هیچ مزاحمی!
لبش را گزید و سرش را پایین انداخت.
_خدا بیامرزدشون.
ماشین را روشن کردم تا دست از پرسیدن سوالهای احتمالی دیگر بردارد.
_پس من یه سر میزنم به داداشم، بعدش میرم.
ببخشید وقتتم گرفتم حتماً دیرت شده.
سوار ماشین شدم و جملهاش را تایید کردم.
_آره، دیرم شده
زمانی که به بوتیک رسیدم، مرتضی و یحیی هردو مشغول جواب دادن به مشتری بودند.
به مرتضی نزدیک شدم. چند پیراهن با جنسهای مختلف بیرون آورده بود و نشان دختری میداد.
_این پیراهنامون جنسشون عالیه.
اصل ترکیهست. تازه تو خود استامبول مد شده بین جوونا. اگه برای کادو میخوای، خیلی گزینه مناسبیه.
دختر با تردید به پیراهن نگاه میکرد.
_نمیدونم بهش میآد یانه، آخه سبزهست خودش.
_کاری نداره که! براش یه تیشرت سادهی سفید بخر، اول اونو بپوشه، بعد این پیراهنو روش.
دکمه هاشم نبنده. هم شیکه هم روشنه و بهش میآد قطعا!
ناخودآگاه نیشخندی روی لبهایم نشست.
مرتضی کارش را خوب بلد بود.
نه تنها پیراهنی که روی دستمان مانده بود را به مشتری غالب کرد، بلکه با پیشنهادی وسوسه کننده، یک تیشرت را هم فروخت.
سلامی به یحیی کردم و پرسیدم.
_فروش چه طوره؟
_سلام، بدنیست ولی اگه جنسای جدید بیان، به نظرم فروشمونم دو برابر میشه. چرا اینقدر طول کشید این دفع
_حلش میکنم. کلا هر چند وقت یهبار، عادت دارن گیر بدن و جنسا رو بخوابونن.
_باشه داداش، هرکار میکنی فقط دست بجنبون.
مرتضی که بالاخره فارغ شده بود، از مشتریها خداحافظی کرد و سمتمان آمد.
چشم در چشمم که شد، بلافاصله اخم کرد و چهرهاش در هم فرو رفت.
پوفی کشیدم. فقط قهر کردن او را کم داشتم!
_چه عجب آقا راستین افتخار دادن و بالاخره پا تو بوتیک گذاشتن.
خودم را با تا کردن لباسهایی که برای نشان دادن به مشتری بیرون آورده بود، مشغول کردم.
_کار داشتم!
_دقیقا کارت چیه؟ من میخوام همینو بدونم اصلا. راستین معلوم هست حواست کجاست؟
_همین جا!
_نه دیگه! نیست داداش من. دیر میآی، زود میری! ذهنت درگیره. معلوم نیست این روزا به چی داری فکر میکنی اصلا!
تیشرت آبی را سر جایش گذاشتم و سراغ بعدی رفتم.
_یه سری مشکلات خانوادگی پیش اومده، درگیر اونا ست
چند لحظه نگاهم کرد و در نهایت پوزخند زد.
حرفم را باور نکرده بود.
_میخوای راستشو نگی، اصلا هیچی نگو؛ نه که بیای مهمل به هم ببافی!
_جدی گفتم!
_مگه چی شده؟ تو که اصلا با هیچکس در ارتباط نیستی.
تهش اینه که مادر بزرگت دعوتت میکنه مهمونی و تو نمیری اونم قهر میکنه، هوم؟
_نه. موضوع دیگهایه…
کنارم نشست و با کنجکاوی پرسید:
_پس چی؟ باز یکیشون پشتت چرت گفته؟
_اون که چیز جدیدی نیست!
از دستم کلافه شده بود.
مرتضی کلا اعصاب درست و درمانی نداشت.
یکباره قاطی میکرد…
_ دِ خب بنال دیگه! چیشده؟
یحیی مشغول کار خودش شده و از ما فاصله گرفته بود.
از اخلاقش خوشم میآمد. فضولی نمیکرد و هیچوقت سعی نداشت سر در بیاورد بین من و برادرش چه صحبت هایی رد و بدل میشد.
_آرتا رو آوردم خونه قدیمی!
از سر دقت ابروانش به هم نزدیک و چشمانش ریز شد.
_آرتا کیه؟
_پسر عموم!
با حیرت پرسید :
_چی؟ چرا باید یکی از آدمای اون مجتمع کوفتی رو بیاری خونه قدیمی؟!