رمان تو را ور بازوان خویش خواهم دید-پارت۱۶

4.5
(14)

 

 

_لوا، عزیزم خوب کردی اومدی، اتفاقا دلتنگت بودم.

 

من هم لبخندی زدم و وارد خانه شدم.

برعکس تمام خانه‌های این مجتمع که هیج حس خوبی نمی‌دادند، این‌جا منبع انرژی بود.

 

دکور خانه گرم و دلنشین بود و تجملاتی به نظر نمی‌رسید.

 

شمیم دختر یکی از ثروتمندترین خانواده‌هایی بود که من در کل عمرم می‌شناختم، اما نه تنها خودش که خانواده‌اش هم ابدا مغرور و خودشیفته نبودند.

همین باعث می‌شد که دیگران به راحتی بتوانند با او ارتباط بگیرند.

 

بیشتر که فکر می‌کردم، برعکس خانواده‌ی ما به نظر می‌رسیدند.

ما هم کم پول نداشتیم. اما انگار هیچ‌کدام چشم و دل سیر نبودند و می‌دانستم که کافی بود بابا ایرج فوت کند تا بر سر ارث و میراث به جان هم بیوفتند!

 

_بشین عزیزم، راحت باش. مانتوت رو هم اگر خواستی در بیار. کسی نیست فرهاد هم سر کاره.

 

تشکر کردم اما دست به سر و وضعم نزدم.

 

نمی‌خواستم زیاد آن‌جا بمانم و حوصله در آوردن و پوشیدن لباس‌ها را نداشتم.

 

به سمت آشپرخانه که رفت، گفتم:

 

_شمیم خودت‌و تو دردسر ننداز. هیچی نمی‌خورم به خدا.

 

از همان جا جواب داد:

 

_ اِ قسم‌ نده، داشتم آب پرتقال می‌گرفتم. فرهاد چند روز پیش یه جعبه آورد.

خیلی دوست داره.

تقریبا آماده‌ست، اصلا زحمتی نیست.

 

 

سینی به دست بازگشت و گفت:

 

_چی شد یاد من کردی؟

 

هنوز از درستی آمدنم مطمئن نبودم.

عادت کرده بودیم که تمام راز‌ها و مشکلاتمان را مخفی کنیم و با یک ظاهرسازی بی‌نقص، همه‌چیز را عالی نشان دهیم!

 

_دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم. دیشب خونه نبودید نه؟

 

_نه رفتیم خونه بابام اینا، چه‌طور؟

 

کمی از آب پرتقال نوشیدم و گفتم:

 

_یه چیزی بگم، بین خودمون می‌مونه؟

 

نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت، با تردید جواب داد:

_معلومه، چیزی شده؟

 

به درک اگر آبرویمان می‌رفت.

اول و آخرش که باید یک‌جایی گند این زندگی نکبت زده، در می‌آمد…

 

_نه، یعنی نمی‌خوام اصلا نگران بشی. دلم پره، می‌خواستم درد دل کنم.

کسی به جز تو به ذهنم نرسید.

 

با محبت دستم را فشرد.

 

_گوشم با توئه.

 

آهی کشیدم و به وقایع اخیر فکر کردم. از همان تولد کذایی و تعرض شایان تا کمک راستین و دعوای بابا با آرتا و حتی رفتارهای اهورا.

 

_تا حالا شده تو زندگیت همه‌چیز مثل کلاف، به هم گره بخوره؟

حس می‌کنم اتفاقات بد، سایه انداختن روی زندگیم.

 

 

شمیم از سر دقت چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:

 

_فکر کنم… چی‌شده؟

 

آهی کشیدم و ماجراهای اخیر را برایش تعریف کردم.

 

چشمانش از شدت تعجب هر لحظه گردتر می‌شد و کم مانده بود شاخ در بیاورد.

 

حق هم داشت. تصورش از من و خانواده‌ام متفاوت بود.

 

_می‌دونستم عمو کوروش آدم سخت‌گیر و محتاطیه اما نمی‌دونستم این قدر…

اصلا از ظاهرش معلوم نمی‌شد ولی…

 

معلوم بود شوکه شده و آن لحظه، درست نمی‌دانست چه بگوید.

پوزخند تلخی زدم.

 

_آره! به ظاهرش نگاه کنی، فکر می‌کنی خیلی پرفکته!

ولی این‌طوری نیست. دوستمون داره اما فقط تا وقتی که باهاش موافق باشیم و به حرفاش گوش بدیم وگرنه کلا چشماش‌و می‌بنده!

 

_آخه این‌جوری اصلا درست نیست.

به نظرم عمو خواسته‌ها و توقعاتش زیاد منطقی نیستن.

نباید به جای شما تصمیم بگیره.

به هر حال زندگی خودتونه.

من مطمئنم اگه بابات مخالف تتو کردن نبود، آرتا حتی اگر دوست داشت این کارو انجام بده، یه طرح کوچیک می‌زد نه یه طرحی که کل دستشو بپوشونه!

بابت اتفاقی که برات تو تولد دوستت افتاده خیلی متاسفم.

خیلیا بعد این‌جور اتفاقات کلا داغون می‌شن و زندگیشون مختل می‌شه. اما تو حتی فرصت نکردی به قدر کافی ناراحت باشی.

به نظرم حداقل یه وقت مشاوره بگیر باهاش حرف بزن و خودت‌و خالی کن.

 

مراجعه به روانشناس؟

خوب به نظر می‌رسید اما حتی به آن فکر هم نکرده بودم.

در واقع اصلا وقت نشده بود.

 

_من فکر می‌کردم خیلی زندگی آرومی دارین…

 

_گول زندگی هیچ‌کس‌و نخور…

 

سری به تأیید تکان داد و هنوز در فکر بود و هرلحظه به موضوعی اشاره می‌کرد.

 

_اما می‌دونی کدوم قسمت من‌و بیشتر متعجب کرد؟

سرم را به معنای «چه چیزی» تکان دادم.

 

_آقا راستین! یه بار به خودت کمک کرد و یه بار هم به آرتا!

از بس تو این ساختمون همه بد می‌گن ازش تصورم یه آدم بدجنس و دزد و خلافکار بود که خیلی بی رحمه!

 

به حرف خودش خندید.

 

_بعد هربار که می‌دیدمش، می‌گفتم بابا! نمی‌شه که… اصلا بهش نمی‌آد. اگه کمکایی که به تو و آرتا کرده رو در نظر بگیریم،حداقلش اینه که اگه آدم خوبی نباشه، کاملا منفی هم نیست! نه؟

 

این موضوعی بود که در طی چند روز گذشته بارها به آن فکر کردم.

 

راستین با کمک‌های اخیرش، تصوری که سال‌ها از او داشتم را به هم ریخته بود.

 

 

حرفش را که تایید کردم، پرسید:

 

_تو این چند بار که دیدیش، برخوردش چه‌طور بوده؟ یعنی به نظرت چه جور آدمی به نظر می‌رسید؟

 

نمی‌توانستم جواب این سوال را به راحتی بدهم چون خودم هم درست نمی‌دانستم.

 

_فکر کنم… یه جورایی… مهربونه! یعنی… شاید اگه من بودم و جایی زندگی می‌کردم که هیچ‌کس حاضر نیست ریختم‌‌و ببینه، حتی اگر بلایی سرشون می‌اومد هم، کمکشون نمی‌کردم.

با خودم می‌گفتم به من‌چه اصلا!

یا کینه می‌گرفتم ولی اون بهم کمک کرد با این‌که من هیچ‌وقت بهش خوبی نکرده بودم…

اما می‌دونی… بازم همش دلهره دارم. قبول کرده به آرتا کمک کنه اما مگه من چه‌قدر می‌شناسمش؟

آرتا هم درسته که بچه نیست ولی اونقدری که ادعا داره زرنگ نیست، راحت گول می‌خوره. ساده‌ست!

اگه همه‌ی این کارای راستین ظاهر سازی باشه چی؟ اگه معتادش کنه، اگه با قاچاق و این چیزا اشناش کنه، چه غلطی بکنم؟

اون وقت خودم‌و هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشم…

 

این افکار کم مانده بود دیوانه‌ام کند.

یک‌باره تکانی خوردم و با صدای بلندتری گفتم:

 

_وای خدای من. این چه کاری بود کردم… آخه مگه می‌شه این‌همه آدم راجع به یه نفر بی‌انصافی کنن؟

بالاخره یه چیزی ازش دیدن دیگه، نه؟

چون من ندیدم دلیل قانع کننده‌ای نیست که حتما آدم خوبیه!

من باید برم آرتا رو از اون خونه بکشم بیرون

 

 

شمیم پشتِ سرم حرکت می‌کرد.

 

_لوا به‌نظرم باعجله تصمیم نگیر.

هرکاری که می‌خوای بکنی، بهش خوب فکر کن.

 

_باشه، فعلا فقط می‌خوام آرتا رو ببینم. دلم آشوبه.

احتمال خیلی زیاد نمی‌ذارم پیش راستین بمونه.

 

_باشه، پس خبرم کن چی‌شد.

کاش بیشتر می‌موندی.

 

_انشاالله دفعه بعد.

 

خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم. آرتا با وجود این‌که از من یکی دو سالی بزرگتر بود، اما همیشه نسبت به او احساس مادرانه داشتم.

 

پسر خیلی حساسی بود و طرز فکر متفاوت و آرمان‌گرایانه‌ای داشت. حاضر بود بارها ریسک کند و از عواقبش نترسد.

 

همین موضوع باعث می‌شد در خطر بیوفتد و من تقریبا همیشه نگرانش بودم. خصوصا حالا که کاملا خوب نشده و صورتش کبود و تنش کوفته بود.

 

دوباره زنگ را فشار دادم و منتظر ماندم. چند لحظه بعد در باز شد.

 

با دیدن تیپ راستین متعجب سر جایم خشک شدم.

 

از در فاصله گرفت و پشت به من به راه افتاد.

در همان حال گفت:

 

_بیا تو دیگه، چرا ماتت برده؟

 

 

شلوارک کوتاه سفید و رکابی قرمز رنگی تنش کرده بود.

در خانواده‌ی ما محال بود پسر جلوی روی مادرش چنین لباسی بپوشد چه برسد به دختر عمویش!

 

این سخت‌گیری برای دختران خانواده چند برابر بود.

مثلا من نباید هیچ‌وقت لباس یقه باز می‌پوشیدم

چرا که امکان داشت وقتی خم می‌شدم، بدنم و خصوصا سینه‌ام نمایان می‌شد و برادر یا پدرم می‌دیدند.

شلوارک هم که اصلا…

اوج راحتی برایم پوشیدن شلوار و تیشرت معمولی بود.

 

عجب آدمی بود این راستین…

 

به دنبالش رفتم و پرسیدم.

 

_آرتا این‌جاست؟

 

_آره، توقع داری با اون حالش کجا باشه دیگه؟

 

توجهی به طعنه‌اش نکردم و گفتم:

 

_می‌رم تو اتاق باهاش حرف بزنم!

 

ضربه‌ای به در زدم و آن را باز کردم.

روی تخت دراز کشیده بود و وقتی متوجه من شد، رویش را برگرداند.

 

_سلام.

 

بدون این‌که نگاهم کند. جوابم را داد.

 

_سلام.

 

کمی این پا و آن پا کردم و در نهایت جلوتر رفتم.

 

_بهتری؟

 

 

_نسبت به دیشب آره!

 

_کبودیاتم خوب می‌شه، نهایتا تا یکی دو هفته دیگه.

 

پوزخندی زد و به من نیم نگاهی انداخت.

 

_اصلا برام مهم نیست.

 

کنارش لبه‌ی تخت نشستم.

 

_می‌شه بلند شی؟

 

تغییری در وضعیتش ایجاد نکرد.

 

_لج نکن دیگه… پاشو می‌خوام باهات حرف بزنم.

 

با اکراه تکانی به خودش داد و گفت:

 

_ها؟

 

با صدای آرام‌تری پرسیدم:

 

_برنامه‌ت چیه؟

 

_یعنی چی؟

 

_منظورم اینه که بعد از خوب شدنت، می‌خوای چی‌کار کنی؟

 

_من‌که دیگه پامم نمی‌ذارم تو اون خونه. اصلا دیگه جایی نمی‌مونم که اونم باشه.

 

منظورش از «اون» بابا بود و حق می‌دادم حالا حالاها نخواهد ببیندش.

 

توقع داشتم بگوید خانه‌ی یکی از دوستانش می‌ماند اما با حرفی که زد، شگفت‌زده شدم!

_می‌رم خونه‌ی راستین!

 

انگار که اشتباه شنیده باشم، حرفش را تکرار کردم.

 

_راستین؟

 

سرش را به تایید تکان داد.

 

_آره. پسر خوبی به نظر می‌آد.

هم سن و سال هم که هستیم.

 

_ازت بزرگتره.

 

_ همش دو، سه سال.

مهم اینه خیلی بیشتر از بابا، زبونم‌و می‌فهمه!

 

_اون‌وقت چه‌جوری به این سرعت تونستی به این نتیجه برسی؟

 

شانه بالا انداخت و با تردید گفت:

 

_نمی‌دونم…از این‌که سرش به کار خودش گرمه. باورت می‌شه حتی یک کلمه هم فضولی نکرد و سوالی نپرسید؟ کلا یه جوری رفتار کرد انگار اومدم خونه‌ش مهمونی!

خیلی ریلکسه، انگار هیچی نشده.

کلا سرش به کار خودش گرمه.

تازه قبل از این که بیای داشتیم ایکس باکس بازی می‌کردیم.

گفت اگه دوست داشتم، می‌تونم باهاش زندگی کنم تو خونه‌ی دومش.

بهش گفتم نمی‌خوام آویزون کسی باشم، گفت تا هروقت خواستم بمونم، بعدش اگه دوست داشتم برم.

 

_آخه… ما هنوز نمی‌شناسیمش. می‌دونی چه‌قدر پشتش حرف می‌زنن؟

 

شانه بالا انداخت و بی‌خیال گفت:

 

_اگه منظورت آدمای این مجتمعه که پشت من و تو هم خیلی حرف می‌زنن، به درک!

به نظرم پسر خوبیه، فوقش اگه دیدم واقعا تو کار خلاف و دردسره، از خونه‌ش می‌آم بیرون، مشکلی نداره که!

 

 

با تردید پرسیدم:

 

_چه عجب نگفتی می‌خوای بری خونه یکی از دوستات؟

 

_اونا فقط برای یکی، دو شب دوست حساب می‌شن.

این‌که بخوام یه مدت، یعنی مثلا چند ماه اون جا بمونم، نه! نمی‌شه.

 

_پس به چه دردی می‌خورن؟

 

_خوش گذرونی!

 

سرم را با تاسف تکان دادم و از جا بلند شدم.

پس خودش هم خوب می‌دانست که با چه کسانی می‌گشت.

بعضی از کارهایش را نمی‌توانستم درک کنم.

مثلا همین روابط با آدم‌هایی به درد نخور که فقط بلد بودند عیاشی کنند!

دریغ از یک‌ آدم حسابی بینشان…

حالا باید چه کار می‌کردم؟ از بودنش کنار راستین به چه دلیلی مخالفت می‌کردم وقتی او نسبت به دوستان آرتا، خیلی هم آدم حسابی، تلقی می‌شد!

اصلا اگر پیش او نمی‌ماند، پس کجا را داشت برود؟

وقتی که با توپ پر، پا به این خانه گذاشتم، خیال کردم به کمک آرتا می‌توانم کسی را پیدا کنم تا به صورت موقت جای دیگری زندگی کند اما در حال حاضر تنها گزینه‌ی قابل دسترس حفظ راستین بود!

 

_تو استراحت کن، من دیگه می‌رم خونه.

 

مخالفتی نکرد پس با قدم‌های نامطئن و آرامی بلند شده و در اتاق را پشت سر خودم بستم.

یک‌باره همه چیز عوض شده و معادلاتم به هم خورده بود.

 

با تردید در خانه‌اش چشم گرداندم اما پیدایش نکردم.

 

_راستین؟

 

خبری نبود… نگاهم به سمت اتاقی که در آن نیم باز مانده بود افتاد.

 

با کنجکاوی به همان سمت رفتم و با شنیدن آواز زیر لبی که راستین مشغول خواندنش بود، در را باز کردم.

 

دیدن وضعیتی که مقابلم بود، باعث شد سرجایم میخکوب شده و چشمانم گرد شوند.

 

لخت بود!

 

تنها چیزی که باعث کمی پوشش می‌شد، یک‌ لباس‌زیر کاملا چسبان بود!

باز جای شکر داشت که همان هم تنش بود…

 

تا به حال در چنین وضعیتی گرفتار نشده بودم و نمی‌توانستم دستپاچگی و خجالت‌زدگی‌ام را کنترل کنم‌.

آن‌قدر هول کردم که انگار جایمان عوض شده و راستین بود که بد موقع سر و کله‌اش پیدا شده بود.

 

_وای… ببخشید… من، آخه… در بسته نبود، فکر نمی‌کردم که…

 

برعکس من، او کاملا بی‌خیال بود.

انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده.

 

_خب حالا! کشتی خودت‌و، دیگه یه بچه دبستانی هم می‌دونه وقتی می‌خوای بری تو اتاق کسی، اول باید در بزنی.

 

بیشتر از قبل خجالت کشیدم.

عرق شرم کل صورتم را گرفته بود.

حس می‌کردم به معنای واقعی داغ کرده‌ام و تمام جانم سرخ شده.

 

اصلا چرا لباسش را نمی‌پوشید مردک وقیح؟

 

قدمی عقب رفتم و بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم:

 

_بعدا صحبت می‌کنیم.

 

حتی یادم نمی‌آمد چه حرفی می‌خواستم بزنم.

فقط خودم را از اتاق بیرون انداختم.

 

برای چندمین بار در روزهای گذشته، با خود گفتم؛

عجب آدمی بود این راستین!

دریغ از کمی حیا…

 

واقعا خجالت نکشید با آن وضعیت او را دیدم؟

اگر برای من این اتفاق افتاده بود، احتمالا هیچ‌‌وقت دیگر سر راهش سبز نمی‌شدم.

 

_حرفت چی بود؟

 

 

خدا را شکر این‌بار لباس تنش کرده بود.

تک‌سرفه‌ای زدم و سعی کردم روی حرف‌هایم تمرکز داشته باشم.

 

_گفتی کمکم می‌کنی…

 

_خب؟

 

_می‌خواستم بدونم برنامه‌ت چیه؟ چه‌جوری این‌کارو می‌خوای انجام بدی؟ صبح من عجله داشتم و فرصت نشد سوالام‌و بپرسم!

 

موبایل و سوییچ را از روی کانتر برداشت و به خودش مقابل آینه نگاه انداخت.

کجا می‌رفت؟

 

_مگه مهمه؟

 

با تاخیر جواب دادم:

 

_معلومه که مهمه! ناسلامتی خواهرشم‌ها.

 

_آخه از مادرا هم بیشتر نگرانی! می‌‌دونی مشکلت چیه؟

 

منتظر نماند حرفی بزنم، خودش جواب داد.

 

_توهم ورژن آپدیت شده‌ی مامان، باباتی! حرص و جوشت دقیقا سر اون موضوعاتیه که اونا می‌خورن. منتها فقط ادای آدمای روشن فکرو در میاری!

آرتا مگه بچه‌ست که مثل لله‌ها افتادی دنبالش؟

خوبه از تو هم بزرگ‌تره!

یعنی خودش نمی‌دونه چی به صلاحشه و چی بده که رفتی خودخوری کردی فکر کردی از راه به درش می‌کنم؟

 

تو که گوشات‌و دادی به حرفای بی سر و ته آدمای احمق این‌جا، یعنی خودتم یه احمقی هستی مثل اینا.

یهو بعد چند ساعت یادت افتاده من آدم خوبی نیستم و ممکنه داداش پاک و مطهرت‌و از راه به در کنم؟ بکشونمش سمت خلاف و دزدی و بی‌ناموسی؟ هوم؟

 

با هر جمله‌ای که می‌گفت فاصله‌اش را هم کم‌تر می‌کرد.

 

توقع چنین برخوردی را نداشتم.

من حتی یک کلمه هم به او حرفی نزدم.

چه‌طور متوجه افکار مشوش در سرم شد؟

 

با بهت زمزمه کردم:

 

_من که… چیزی نگفتم…

 

_حتما مگه باید به زبون بیاری؟

آدمی که چپ افتاده، از مدل نگاهش، طرز حرف زدنش اصلا از سر تا پاش معلومه!

حداقلش من که خوب می‌تونم تشخیص بدم.

ببین برای بار آخر می‌گم…

خوب فکرات‌و بکن. می‌فهمی؟

این یعنی‌ دارم اولتیماتوم می‌دم…

یعنی اگه ببینم چشات‌و کج کردی، هوا برت داشت که من می‌خوام تو، یا اون داداش بی عرضه‌تو از راه به در کنم، می‌زنم زیر همه چیز!

اون وقت یه‌جوری رفتار می‌کنم که دیگه به حرفایی که پشتم می‌گن، فقط شک نداشته باشی، مطمئن بشی! حله؟

 

ناخودآگاه سر تکان دادم.

قلبم کم مانده بود از جا کنده شود.

 

_خوبه! ازم کمک خواستی، گفتم باشه خیالی نیست.

واسه این‌که دلت آروم بگیره، خبرت می‌کنم هروقت خواستم داداشت‌و ببرم، تو هم بیای.

هم اون‌جا رو ببین و آدرسش بیوفته دستت، هم خیالت راحت شه قرار نیست بلایی سر داداشت بیارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x