پاییزه خزون
یه مقداری از سوپری خریدامو کردم و راهی خونه شدم دیگ تقریبا غروب شده بود و آفتاب داشت بارو بندیلشو جمع میکرد ، به خونه که رسیدم یه، یه ربعی رو مبل شلکس کردم ،ذهنم خیلی پراکنده شده ، باید خودمو جمع و جور کنم اینجوری نمیشه زندگی کرد.
از جام بلند شدم و یه دست و رویی به خونه کشیدم حال غذا درست کردن نداشتم… پس با همون نون و پنیر خودمو سیر کردم، اگه الان آراز اینجا بود لای همین دیوارا چالم میکرد که چرا دارم خودمو با نون پنیر سیر میکنم ، البته خالی از عریضه هم نباشه که تو این دو ماه حدود ۵ کیلو وزن کم کردم ولی چیکار کنم بعضی روزا اینقدر روم فشاره که حتی وقت حموم رفتنم ندارم چه برسه به غذا خوردن .
تلوزیونو روشن کردم، که صداش تو خونه بپیچه اینجور کمتر احساس تنهایی میکنم .سمته جزوهای دانشگاهم رفتمو درسای فردامو یه مرور جزئی کردم بعد از درسای دانشگاه رفتم سراغ امتحانای بچها و برگه هاشونو تصحیح میکنم برنامه روزانه بچها رو هم میچینم . با صدای قارو وقور شکمم از برگه ها دست میکشم میرم آشپزخونه که یه چیزی بخورم صدای گوشی خونه در میادش مثل همیشه سمیرا بود، مثه برنامه روزانمون حدودای ۱ ساعت باهم حرف زدیم، ازم خواست که برا مهمونی که آخر هفته تهیه دیده برم ، بهم گفت داییم و با آراز اینارو گفته اولش گفتم نه و اینا …اصلا حوصله نداشتم ولی با کلی اصرار و تمنا بالاخره قبول کردم .بعد از زنگ سمیرا نوبت به آراز رسید که زنگ زدو حالم و پرسید یه کمی باهاش گپ زدم و تلفونو قطع کردم.
به سمت Tvرفتم ماگ صورتی رنگمو دستم گرفتم ،نسکافمو مزه مزه کردم tvچیزه خاصی نداشت ولی از هیچی بهتر بود . ساعت حدودا ۱۱ بود که دوباره مزاحمه زنگ زد بهم ولی اعتنایی نکردم بهشو، گوشیمو خاموش کردم نمیدونم دیگ اینو باید کجای دلم بزارم تو این هاگیر واگیر.کم کم جامو رو زمین انداختمو دراز کشیدم اینم شده بود یکی از مزایای تنهاییم که وقتی تنها بودم تو اتاقم نمیخوابیدم .بخاطره این مزاحمه که نمیتونستم برم تو اینستا و واتساپ مجبور بودم خودمو با tvسرگرم کنم، که کم کم چشام گرم شد و با عالم بی خبری دست و پنجه نرم کردم.
صبح روز پنجشنبه بودش با بچهای دانشگاه قرار گذاشته بودیم که بریم یه کافه تو میدون ولیعصر ولی من به اراز نگفته بودم چون پسرم تو اکیپ بود ترجیح دادم بهش نگم ولی به سمیرا گفتم و بهشم گوشزد کردم ،بعده اونجا میرم خونشون .
ساعت حدودا ۹ صب بود ماشین برداشتم رفتم بهشت زهرا .گلای قرمزو رو سنگ قبر یخیشون پر پر کردم ،چقد سرنوشت این گلا شبیه مامان بابام بودش جفتشون پر پر شدن ، بوی گلابی که ریخته بودم بینیمو اذیت میکرد .
کلی درد و دل کردم با مامان بابام بهشون از تنهاییام گفتم از ترسم از تاریکی گفتم اونقدر گفتمو گفتم که نفهمیدم زمان کی گذشت با صدای موبایلم ذهنم دست از حرف زدن برداشت ، مهسا بودش تماسو وصل کردم
_الو
_الو سلام مهسا جونی خوبی؟
_قربونت ساحل کجایی پس همه بچها اومدن فقط تو نیستی
_اخ ببخشید من اومدم بهشت زهرا اصن حواسم به ساعت نبود الان راه میفتم .
_باشه ساحل زود بیا چند تا از بچها سراغتو میگیرن.
_حله ۳۰ مین دیگ رسیدم .
_اکی بای عزیزم
_فعلا
از جام پاشدم از مامان بابام خداحافظی کردمو به سمته ماشین رفتم.
قشنگه
ایول بخدا متنا خیلی زیاد شده
پارت بعدی رو کی میزاری؟؟؟؟
عالیه.این کرونای لعنتی خیلی از عزیزامونو گرفت وهنوزم داره می گیره