پاییزه خزون پارت ۱۳

3.7
(6)

 

 

پاییزه خزون
تو ماشین نشستمو آهنگ دوست داشتنیمو پلی کردم و استارت زدم آهنگام همه آروم و ملو بود کلن قبل از همه این ماجرا سعی میکردم با آهنگایی که آرومن ذهنمو تخلیه کنم تا شاید بتونم روح آشفتمو حتی کمم شده سرو سامون بدم

هر کی این روزا منو دیده حسمو فهمیده
ندیده حال تورو پرسیده
انگاری چشمات منو لو میده
من یه دیوونم که پای تو همیشه میمونم
حرف چشای تورو میخونم
بمون که من بی تو نمیتونم
خوشحالم واسه روزای خوبی که قراره با تو باشم
تو خلوت شب تو عاشقونه جاشم
(آهنگ راغب روزای خوب)

تقریبا نزدیکای کافه بودم که اراز بهم زنگ زد .
_سلام خوبی
_سلام داداش قربونت فداتشم تو خوبی
_قربونت سلامتی زنگ زدم خونه نبودی کجایی؟
_اومدم یه سر بهشت زهرا سره خاک مامان بابا
_مگه بهت نگفتم بهشت زهرا خواستی بری بهم بگو خودم ببرت یه دختر تنها خطرناکه بره اینجور جاها..

پوفی کرد و کلافه گفت

_ساحل جان مراقب خودت باش من و سمیرا از مامان بابا یه تورو یادگاری داریم
_نه داداش مراقبم نمیترسم از چیزی
_بحث ترس نیست عزیزم من نگرانتم صد بار بهت گفتم بیا اینجا با ما زندگی کن کو گوش شنوا تنها تو اون خونه میخوای چیکار کنی آخه
_ اینجوری راحت ترم داداش نگران منم نباش عزیزم از پسه خودم بر میام
_منکه حریفه توعه خیره سر نمیشم ، شب که میای خونه سمیرا؟
_اره شب میام
_باشه پس زود بیا منتظرتم مراقبه خودتم باش آروم برون.
_باشه داداش سلام به زنداداشم برسون
_فدات خداحافظ
بعد تلفن اراز سریع ماشینو پارک کردمو به سمت کافه رفتم البته بماند که چقد خودمو لعنت کردم که چرا قبول کردم بیام من ادم اینجور مکانا نیستم .
پامو که تو کافه گذاشتم جمعیت زیاد بچها چشمامو زد . مهسا از دور برام دست تکون داد سنگینی نگاه این ادما اذیتم میکرد مخصوصا اینکه میدونستن مامان بابامم باهم از دست دادم ولی من پوست کلف تر از این حرفا بودم دوباره ماسکمو زدم نه ماسکه صورتا، ماسکه بیخیالی بی غمیو زدم .کنار مهسا جاگیر شدم با بچها مشغول سلام احوال پرسی بودم، با دخترا دست دادم با پسراعم سلام و احوال پرسی کردم اصولا ادمی نبودم که از بعضی چارچوبام بگذرم و اعتقاد داشتم ادمی که نماز میخونه باید یه حداقل چارچوبیو داشته باشه که البته این قضیه اصلا به مزاج پسرا خوش نیومد.مشغول گپ و گفت با بچها بودیم و از هر دری حرف میزدیم برام جالب که چرا اینقد دنیای دو تا ادم میتونه متفاوت باشه دغدغه من تنهاییام بود ،تاریکی شب بود ،ولی دغدغه اونا رنگ موهاشون بود یا اینکه مثلن ماده میکروبلیدینگشون خوب نبوده ابروهاشون ریخته اینا میدونستن ترس از تاریکی ینی چی ؟اینا میدونستن شبا که اینا راحت کنار خانوادشون خوابن من با هر صدا مثل جغد از خواب بیدار میشم نه، قطعا نمیدونستن چون اگه میدونستن اینجوری از دغدغه های چرتشون نمی گفتن .تو جمعمون اکثریت زوج بودن یه چند تا از پسرا جفت نبودن و با من، بقیشون یا با دوست پسراشون اومده بودن یا با همسراشون .مهساعم با دوست پسرش امیر اومده بود یه چن سالی بود که باهم رفیق بودن ولی پدر مهسا مخالفه سرسخت ازدواجشون بود وگرنه چند باره رفته بودن سره خونه زندگیشون.

امیر، ادمه متشخصی بود مهسا میگفت یه شرکته معماری داره ،که انگار تو دورهمی این هفته طبق چیزی که مهسا گفته بود دوستشم دعوت کرده ولی گویا هنوز نیومده .با صدا سلام یه شخصی سرمو برگردوندم دیدم امیر داره میره سمتش
_به سلام داداش چطوری دیر کردی بابا ؟
_قربونت داداش یه ذره کار داشتم دیر شد شرمنده
_و بعد با تک تک احوال پرسی کرد و جالبیش این بود که به دخترا اصن دست نداد و این منو متعجب کرد . به من که رسید خیلی معدبانه احوال پرسی کرد
_سلام عرض شد سرکار خانم احوال شریف ؟
_سلام خیلی ممنون خوش اومدید
_ممنونم شما باید ساحل خانم باشید درسته؟
بجای من مهسا جواب داد
_بله ارمین خان این همون دوستم بود که برات تعریف کرد
_اوههه بله اتفاقا ذکر خیرتونو از مهسا جان شنیده بودم
_مهسا جان لطف دارن به بنده
_اختیار دارید کم سعادتی از ما بوده
_شرمندم نکنید توروخدا شما لطف دارین
_خیلی ممنون سرکار خانم خوشحال شدم از آشنایی باهاتون
_ممنون همچنین
و بعدش رفتو کنار امیر جاگیر شد برام جای سوال داشت که چرا اینقد سعی داشت باهام گپ بزنه با صدای گوشیم از هپروت اومدم بیرون.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
2 سال قبل

ممنون🌸🌸🌸تا الان که خوب بوده،معلومه جای پیشرفتم خیلی داری نویسنده جان اگه همینطوری پر تلاش و کوشش ادامه بدی.فقط انقدر توهم توهم متنا نزار ادم سرگیجه میگیره،بعت یکم مکث وسط بعضی جمله ها خیلی خوبه

mehr58
2 سال قبل

عالیه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x