پاییزه خزون
درو که باز کردن با انبوهی از ادما مواجه شدم ،شروع کردم به سلام علیک کردن با تک تکشون، داییم اینا بودن، اراز اینا بودن پسر خالمو خالمم بودند با همشون دست دادم و تا به خالم رسیدم ،یه لحظه فکر کردم مامانمو دیدم… به سمتش پرواز کردم و بغلش کردم، به اندازه دلتنگیام بوش کردم آخ که بوی مامانمو میداد چن لحظه چشامو بستم عمیق بوش کردم حال درونیم متلاطم شد ولی بروز ندادم ،خونه سمیرا اینا یه خونه ۸۵ متری سمته نیرو هوایی بود دیزاین خونش هنوز بعده ۶ سال زندگی جذاب بود ، دو تا خواب داشت به سمت اتاق میهمان رفتم و پالتومو با یه تنیک مشکی کوتاه با یه شلوار گاواردین عوض کردم قیافمم چک کردم و رفتم پیش بقیه نشستم… کلی حرف زدم باهاشون زن مهرشاد پسر خالم پرسید
_چخبرا ساحل جون خبری نیست ازت، نیسی خانم…
_سلامتی قربونت چرا هستیم بابا ،فقط یه مقدار در گیر کارای دانشگامم
_آها موفق باشی راسی ببین ما جمعه ها صبح با بچها میریم بیرون میخواستم زود تر از اینا بگم ولی ندیدمت اصلا ، تو ام بیا بریم کلی خوش میگذره….
_خیلی ممنون دستت درد نکنه عزیزم
_دستم درد نمیکنه ، بیا بریم خوش میگذره تازه یوقت اراز ایناعم بیان
_نه ممنونم آخه جمعه ها آفمه بیشتر ، تا لنگه ظهر خوابم …زورم میاد بلند بشم
_آهاا ولی اوکی بود شرایط، بیا
_مرسی عزیزم
همه مشغول حرف زدن بودند منم داشتم باسمانه حرف میزدم بهم میگفت برم پیششون ولی کاش بفهمه من از ترحم، از سره بار بودن بیزارم،رفتم پیش پسرا و باهاشون پی اس زدم بسی حال داد .. بعد شام مهرشاد پسر خالم و اراز صدام زدند
_ساحل
_ جانم؟
_یه لحظه میشه بیای
به سمتشون رفتم رو مبل کناریشون جاگیر شدم
_بله !؟
مهرشاد گفت
_چخبرا ساحل چیکارا میکنی ،همه چی رواله؟
_آره خداروشکر همه چی خوبه
_ساحل جان میخوام یه مطلبیو بهت بگم…
_جانم؟
_ ،ببین ساحل جان ماتو شرکتمون نیازبه یه نفر داریم که کارای اداریه شرکتو انجام بده و قابل اعتماد باشه و زبان آلمانی و انگلیسی هم بلد باشه به اراز گفتم که تو بهترین گزینه ای برای شرکته ما، هم قابل اعتمادی هم زبان آلمانی و انگلیسیم بلدی به اراز پیشنهاد دادم که ت بیای تو شرکت پیش منو برادرت ، کار کنی خیالتم از همه جهات راحت تر باشه
فکر کردم و گفتم
_اوم ،فک نکنم بتونم از پسش بر بیام مهرشاد…
_میتونی ،قطعا منو آرازم ولت نمیکنیم به امون خدا که ، هر مشکلی داشتی ، ما پیشتیم…
_ینی شما میگید تدریس تو موسسرو ول کنم؟
_نه عزیزم فقط تایمای کلاساتو با تایمایی که اینجا هسی بر ندار همین بعد تو قرار نیس همش بیای شرکت… در موارد لزوم که اگه من و ازار نیاز داشتیم بهت میای سره حقوق و ایناعم به توافق می رسیم باهم.
_آخه…
_آخه نداره دیگ فکراتو کن من و ازار فردا شب میایم اونور جوابتو بگو البته بگما ساحل باید برای مخالفتتم دلیل قانع کننده ای داشته باشی وگرنه من کارمند به این اوکازیونیو ول نمیکنم حواست باشه
_باشه بهش فکر میکنم
یکمی تو جاش تکون خورد و گفت
_آفرین دختر خوب ،حالا بهم بگو چرا به حرف آراز و گوش نمیدی بری پیششون زندگی کنی
به اراز نیم نگاه میندازم که مثلن حواسش به ما نیست و داره تلوزیون نگاه میکنه ولی منکه میدونم این دو تا رفیق جینگه همن حتما آراز خواسته تا مهرشاد باهام حرف بزنه.
_من هر حرفی بوده به خوده اراز زدم اینجوری راحت ترم .
_هیچ میدونی تنها زندگی کردن یه دختر اونم تو این تهران درندشت چقد سخته .
_سختم باشه ، چاره ای ندارم…
_هوف ساحل قبلنا اینقدر یه دنده نبودی
_الان وضعیت مثله قبله؟
_میدونم وضعیت مثل قبل نیست ولی حق بده خواهر برادرت جای پدر مادرتن و نگرانتن…
_ بهشون گفتم نگران نباشن من از پسه همه چی بربیام
_باشه ساحل اصن تو زورو ولی تا کی؟
_تا کی چی؟
_تا کی میخوای به اینجور وضعیت ادامه بدی؟
_منظورتو نمیفهمم مهرشاد ؟
_منظورم روشنه کاملا ، نمیخوای به فکر اوردن یه نفر جدید تو زندگیت باشی؟
_نه
_نه؟؟؟
_نه
_چرا اونوقت؟
_مهرشاد دیگ خیلی داری سوال میپرسی حواست هست؟
_ببین ساحل جانم ت ام مثله خواهر نداشتمی ولی بالاخره که چی نباید به فکر تشکیل یه خانواده باشی؟
_الان به فکرش نیستم ،مهرشاد من الان امادگی وارد کردن یه نفر به زندگیمو ندارم .
_باشه عزیزم ،شاید من دارم یه مقدار تهاجمی فکر میکنم …حق با توعه
_ممنون بابت ارشاد کردنت آقای گشت ارشاد
تک خنده ای زد و گفت
_چاکر ابجی
بعد از حرف زدن با مهرشاد سمته آشپزخونه رفتم تا کمک سمیرا کنم .سمیرا مشغول چای ریختن بود.. چاییارو که ریخت ازش گرفتم بردم تعارف کردم آخ که چقد چایی خوبه ، هیچ نوشیدنی تو دنیا جاشو نمیتونه بگیره .
ساعت حدودای ۱۲ بود که همه قصد رفتن کردیم سمیرا کلی اصرار کرد که شب بمونم ولی قبول نکردم دوست نداشتم مزاحم خلوت شبونه یه زوج بشم.
خیلی خیلی ممنون🌼🌼🌼رمان قشنگیه
مرسی .عالی
عالیه