پاییزه خزون پارت ۵۱

3.8
(4)

 

پاییزه خزون
لبخندی زدمو سرمو به سینش تکیه دادم دوست داشتم حداقل برای چند ثانیه هم شده آرامش بگیرم از بغلی که میدونم هفت رنگ نیست ،یه رنگه… ،میدونم جنسش هوس نیست!!!! دوست داشتنه …..،با وجود همه زورگوییاش ولی چقد خوبه که هست ،حواسش جمعه منه ،
_ساحل
_جانم!؟
صورتمو از تیشرته مشکی رنگش فاصله داد و گفت
_چیز دیگ ای هم هست که ازم پنهونش کرده باشی ؟!
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ،نمیدونستم پای قضیه امروز و بهش بگم یا نه …
_منو نگاه کن ،چیزی هست که منه بی غیرت ندونم!؟
به صورتش نگاه کردم …تو چشمای عسلیش رگه های قرمز رنگ چشمک میزدند ،دلم برای این همه نگرانیش ضعف کرد ….
_هست ،ولی الان وقت گفتنش نیست ،هر موقع وقتش شد بهتون میگن،مطمئن باش دیگ بی گدار به آب نمیزنم
تو چشمام نگاه کرد و لب زد
_میدونی نگرانتم ساحل؟!
_میدونم ولی بخدا حواسم هست که باید چیکار کنم …
_بهت اعتماد دارم ،دوست ندارم زورت کنم به گفتن چیزی ،هر موقع فکر کردی الان زمان درستشه ،بیا و بهم بگو ،به شرطی که پای هیچ نری وسط نباشه
با شک گفتم
_باشه ….،آراز
_جانم؟
_خوبه که یکیو دارم به جای پدرم ،پشتم به بودنش ،تکیه گاه بودنش گرمه برام
تک خنده جذابی کرد ‌و گفت
_خوب دیگ پاشو جمع کن کاسه کوزتو ،خوب تموم شیره هارو مالیدی تو سرو صورتم
خندیدمو ،یه چشم غره حسابی بهش رفتم ،که همون موقع مهرشادم با دو تا کیسه پر خوراکی به جمعمون پیوست ،خوشحال بودم که دو تا پت ومت خوشحال بودن ،برخلاف موقع رفتن ،الان حالم خوب شده بود ، صحبت با آراز کاره خودشو کرده بود سبکم کرده بود .به خونه مهرشاد اینا که رسیدیم زنش با آغوش باز به استقبال شوهرش رفت و ماچ و بوسش کرد و جالب اینجاست که سمانه هم با آراز ماچ و بوسه راه انداخته بود ،جوری که صدام دراومد
_بابا یکیم مارو تحویل بگیره درسته سینگلم ولی خار ندارم که…
با این حرفم همشون پوکیدن از خنده ،والا …همچین بغل شوهراشون رفتن که من گفتم همون وسط حال…. یه راندم پیش میرند ،با بچها سلام و احوال پرسی کردم و رفتم سمته اتاق میهمان که لباسامو دربیارم ،خونه مهرشاد اینا زیاد بزرگ نبود حدود ۸۰ متر بود با دو تا خواب ،دیزاین خونشونو دوس داشتم خوب البته همه چیزای تازه عروس قشنگ و ترنده ..در کل شادی خیلی ادم با سلیقه ای بود ،پالتومو دراوردم و پشت در آویزون کردم ،گپم یه ذره کوتاه بود ولی بچها همه خودی بودن ،مشکلی نبودش من از بچگی با این جماعت بزرگ شدم ،قبل اینکه بزنم بیرون از اتاق گوشیمو برداشتمو نتشو روشن کردن ،آرمین گوشیمو سوراخ کرده بود از بس پیام داده بود ،همون موقع هم آنلاین بود که پیاماشو سین زدم ،براش با صدای خیلی آروم ویس گرفتم
_سلام آرمین جان ،من اومدم خونه مهرشاد اینا اصلا شرایط صحبت کردن ندارم ،رفتم خونه بهت میزنگم عزیزم ،فعلا‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

زیباست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x