پاییزه خزون
گاهی اوقات باخودمم نمیدونم چند چندم ،نمیدونم پذیرش آرمین تو زندگیم بعده اون اتفاق تلخ درسته یا نه ،حتی از اینکه بخوام بهش بگم برام چنین اتفاقی تو گذشته هم افتاده میترسم ،درسته همیشه سعی میکنه منطقی تو شرایط رفتار کنه ولی خوب مرده و غرورش… ،افکارمو پس زدمو گوشیمو تو جیب گپم گذاشتم پیش بچها رفتم ،خوشم میاد همشونم پاین… هنوز نیومده مراسم لهو و لعب و فراهم کردن ….آراز مشغول ذغال گذاشتن بود ،علی داشت تنباکوهارو میریخت …،مهرشادم سیگار دستش بودو تو تراس لم داده بود ولی عجیب تو فکر بود ،دختراهم که تو حال داشتند حرف میزدند منتظره قلیوناشون بودن،نمیدونم چرا ولی هیچ وقت کششی به دود و دم نداشتم حتی با وجود خواهر برادره قلیونیم ،با صدای شادی به خودم اومدم همونطور که داشت تخمه میشکست گفت
_بیا اینجا بشین ساحل جونم ،حتما خستم هستی برم برات چای بریزم
_نبابا خسته نیستم
رفتم بغلش نشستمو با سمیرا و سمانه و شادی مشغول گپ و گفت بودیم که وسط حرفامون به شادی خیلی ریز گفتم
_شادی برو پیش مهرشاد ،از اون موقعی که اومده همش داره سیگار میکشه ببین چه مرگشه
_ای ،وای اصن حواسم نبود خوب شد گفتی،مرسی عزیزم
از جاش بلند شدو به سمته تراس رفت سمانه رو بهم گفت
_ساحل داریم چهارشنبه میریم خرید با شادی و سمیرا ،میای تو هم دیگ؟!
تک خنده ای کردمو گفتم
_نبابا کجا بیام هزار تا کار تو شرکت دارم آخره سالا باید حسابارو جمع و جور کنیم ،برید خوش بگذره عزیزم
رو بهم غرید
_اه اه ساحل یه بار نشد بهت بگیم بیا بریم بیرونو تو ناز نکنی ،اصن حالا که ایقدر بهونه الکی میاری من با آراز و مهرشاد حرف میزنم اگه گفتن اکیه باید بیای …
_توروخدا گیر نده بهم سمانه ،حال و حوصلشو اصن ندارم
سمیرا تو بحث اومد
_مگه پیرزن ۹۰ ساله ای اینجوی حرف میزنی ،پاشو خودتو جمع کن بابا قراره یه روز دخترا همه بریم برا خودمون باشیم ،من خودمم با آراز و مهرشاد صحبت میکنم .
هوف عجب پیله های بودنا ،من که میدونستم اراز و مهرشاد عمرا مرخصی بدن بهم ،باز خوبه یه جا این دو تا پت و مت بدرد منه بدبخت خوردن .
چه رمان زیبایی😍
ممنون