پاییزه خزون
وارد بیمارستان شدم و از پرستار اورژانس کمک خواستم…. بنده خدا تا اون صورت زخم و زیلیم و دید سریع رفت یه ویلچر آورد و منو نشوند روش ،درد پاهام طاقت فرسا شده بود …..دوست داشتم جیغ بزنم… احساس میکنم تازه حس به پاهام برگشته و تازه دارم درد شو احساس میکنم ….پرستار منو برد سمته یه تختو کمکم کرد روش دراز بکشم با وجود درد زیاد پاهام ….ولی پلکام تمنای خواب میکرد ….گاهی اوقات دلم برای خودم میسوخت که از این بدن بیچاره بیشتر از توانش کار میکشم ….دلم میسوخت که این همه تنهایی دور و ورم ریخته ….پوزخندی زدم و چشمامو بستم تا یه ذره آرامش بگیرم که ببینم از اینجا به بعدو باید چه غلطی کنم ….با صدا پرستار آرنجمو از صورتم برداشتمو بهش نگاه کردم
_خوبی عزیزم ،همراه نداری؟
_نه ندارم اگه کاری هست خودم انجام میدم ،باید برم حسابداری؟
_نه عزیزم فعلا استراحت کن تا دکتر بیاد بالا سرت
سرمو تکون دادمو دوباره آرنجمو گذاشتم رو چشمام . با حسه خیس شدم روی دستم فهمیدم که میخواد سرم بزنه ،با حس سوزش دستم اخمام و کردم تو هم ،سرمو که زد دستمو از صورتم برداشتو گفت
_باید صورتتو تمیز کنم اجازه میدی عزیزم ؟؟
سرمو تکون دادمو اونم مشغول کارش شد ،کارش که تموم شد یه دکتر حدودا ۴۵ سال نزدیک تختم اومد و رو بهم گفت
_دخترم مورده شتم و ضرب قرار گرفتی؟
با پوزخند گفتم
_نه دکتر
_نگران نباش اگر چیزی هست بگو مطمئنا بین خودمون میمونه
_نه دکترم برادرم سره یه موضوعی ناراحت شد ،سیلی بهم زد !!!
دکتر با ترحم بهم نگاه کرد و هیچی نگفت رو به پرستار گفت
_پاشم درد میکنه !؟
پرستار سری تکون داد و گفت
_بله آقای دکتر
رفت سمت مچه پام و دست گذاشت روش که جیغ زدم و چشمام و روهم فشار دادم ،یه کم دیگ بهش دست زد و آخر سر یه فشار وارد کرد که درد تا مغزه استخونم رسوخ کرد ،فقط تونستم دردمو با گاز گرفتن دستام بروز بدم ،فک کنم در رفته بود که اینقدر درد میکرد ،دکتر روبهم گفت
_چرا پاهات اینجوری شده؟؟
_افتادم تو چاله …
دکترم که انگار حرفام و اصلا باور نمیکرد فقط سرشو تکون داد و رو به پرستار گفت
_ببرش رادیولوژی عکس از پاهاش بگیرن عکسشو بیار بهم نشون بده احتمالا در رفته پاش …
دوست داشتم از بی کسیه خودم تا میتونم گریه کنم ولی کی گریه مشکلاتو حل کرده که این دفعه دومش باشه …کارا خیلی زود طی شد ، پرستار منو برد رادیوگرافی و بعدشم طبق دستور دکتر گفت که پاهام در رفته و باید جاش بندازن ،ترس بدی تو دلم رخنه کرد ولی من تنهایی از این سخت تراشم گذروندم …..،پس سعی کردم چهرمو خونسرد نشون بدم ،رو تخت مخصوص جاانداختن نشسته بودم که دکتر اومد و دستکشاشو دستش کرد ،این ترس لعنتی باعثشده بود احساس حالت تهوع بهم دست بده و دستام بشن مثل دو تا یخ ،همونطور که دکتر داشت دستکششو دستش میکرد رو به دستیارش یه سری چیزارو توضیح میداد ،دستیارش که یه پسر جوونه حدودا ۲۵ سال بود اومد سمته منو گفت
_دراز بکشید رو تخت
رو تخت کاملا دراز کشیدم و دوباره دستای یخ زدمو گذاشتم رو چشمام که دکتر پرسید
_همراهت کوش بهش نیاز داریم ؟!!!
_ندارم همراه
_ینی چی که نداری همراه …. الان اگه اینجا از درد غش کنی من چیکار کنم دخترم !!!
_نترسید سعی میکنم غش نکنم
دکتر هوفی کرد و اومد سمتم احساس میکردم قراره از یه بلندی پرت شم پایین یا قراره یه بازی خطرناک سوار شم ،دکتره دستشو گذاشت رو پام یه چیزی ریخت رو پام آخ که داشت جونم در میومد ولی سعی میکردم که دستمو گاز بگیرمو صدام در نیاد که فکر نکنن نازک نارنجیم آخ آراز خیر نیبینی که باعث شدی من ۵ صبح رو تخت بیمارستان باشم .. اینقد پاهامو مالید که احساس کردم پاهام گرم شده همونطور که داشت پاهامو میمالید گفت
_چند سالته دخترم
_۱۹سالم
_مامان بابات کوشن
چشامو روهم گذاشتمو گفتم
_به رحمت خدا رفتن
دکتر همونطور که مشغول مالش پاهام بود گفت
_تسلیت میگم دخترم غمه آخرت باشه
اومدم بگم ممنونم که با صدای ترق پاهام و درد طاقت فرساش نفسم رفت چشمام کامل سیاهی رفت و دهنم قفل کرد ،پاهام ذوق ذوق میکرد آخ کاش یه روزی تموم بشن این دردا که دونه دونه موهای مشکیمو سفید کردن…. دکتر که حالا پاهامو گچ گرفته بود گفت
_خوبی دخترم ،حالت خوبه ؟
آخیییی بیچاره دختر